وانشات(وقتی حامله بودی......) پارت ۴ (آخر)
#وانشات
#چانگبین
۲۰ دقیقه ای گذشته بود و چانگبین کنار تختت نشسته بود و در عین حال که داشت دستات رو نوازش میکرد ، اشک میریخت
_به همین خاطر میخواستی بیای پیشم ؟
کمی مکث کرد تا بتونه بغضشو قورت بده
_تا بیای و خبر بابا شدنمو بهم بگی فرشته ی من ؟
دستات رو محکم تر از قبل گرفت و بهت خیره شد
_عزیزکم......میخواستی خوشحالم کنی ؟
دوباره اشکاش شدت گرفتن ولی تا میتونست سعی میکرد آروم بی صدا اشک بریزه
_متاسفم که نتونستم مراقبتون باشم فرشته هام
با تکون خوردن پلکات و دستت اشکاش خشک شدن و بهت خیره شد
_عزیزم ؟
وقتی دید داری سرتو تکون میدی و سعی داری چشماتو باز کنی سریع پرستار رو خبر کرد .
بعد از اینکه معاینه کردنت توسط پرستار ها تموم شد از اتاق رفتن بیرون و تو رو به همراه چانگبین تنها گذاشتن.
چانگبین نگاهشو بهت داد
هنوز از هیچی خبر نداشتی و میترسید که بهت بگه
_حالت خوبه ؟
هنوز کامل بهوش نیومده بودی و نمیدونستی که دقیقاً چه اتفاقی افتاده
+م...من...کجام؟
چانگبین همینطور که دستاتو گرفته بود بهت چشم دوخت .
_بیمارستان
با شنیدن کلمه ی بیمارستان همه چی مثل فیلم از جلوی چشمات رد شد و با وحشت از جات بلند شدی و با استرس و به چانگبین زل زدی
+ب....ب....بچه....بچ
چانگبین دوباره توی چشماش اشک جمع شد و شروع به گریه کرد
از حالش فهمیدی که قطعاً اتفاق خوبی نیوفتاده
+نگو....نه....نه....
همینطور که اشک میریخت اومد جلو و بغت کرد
_متاسفم.....عزیزم
هق هقات بلند شده بود و نمیتونستی درست فک کنی فقط داشتی زجه میزدی و توی بغل چانگبین گریه میکردی
_اشکالی نداره عزیزم.......اشکالی نداره....
همینطور که شدید گریه میکردی فریا زدی
+بچه ی من نمردههههه...هق...هق....اون...زندستتتتتت......میتونم قسم بخورم چانگبیینننن....نمرده....بچه ی من نمرده
با فریادا و حرفات گریه ی هردوتون شدت گرفت و داشتین بخاطر ترک فرشته کوچولوتون زجه میزدین.
و این اتفاق باعث شد تو دیگه نتونی بچه دار بشی و چانگبین هم تا آخر عمر خودش رو مقصر ازدست دادن بچتون دونست
#چانگبین
۲۰ دقیقه ای گذشته بود و چانگبین کنار تختت نشسته بود و در عین حال که داشت دستات رو نوازش میکرد ، اشک میریخت
_به همین خاطر میخواستی بیای پیشم ؟
کمی مکث کرد تا بتونه بغضشو قورت بده
_تا بیای و خبر بابا شدنمو بهم بگی فرشته ی من ؟
دستات رو محکم تر از قبل گرفت و بهت خیره شد
_عزیزکم......میخواستی خوشحالم کنی ؟
دوباره اشکاش شدت گرفتن ولی تا میتونست سعی میکرد آروم بی صدا اشک بریزه
_متاسفم که نتونستم مراقبتون باشم فرشته هام
با تکون خوردن پلکات و دستت اشکاش خشک شدن و بهت خیره شد
_عزیزم ؟
وقتی دید داری سرتو تکون میدی و سعی داری چشماتو باز کنی سریع پرستار رو خبر کرد .
بعد از اینکه معاینه کردنت توسط پرستار ها تموم شد از اتاق رفتن بیرون و تو رو به همراه چانگبین تنها گذاشتن.
چانگبین نگاهشو بهت داد
هنوز از هیچی خبر نداشتی و میترسید که بهت بگه
_حالت خوبه ؟
هنوز کامل بهوش نیومده بودی و نمیدونستی که دقیقاً چه اتفاقی افتاده
+م...من...کجام؟
چانگبین همینطور که دستاتو گرفته بود بهت چشم دوخت .
_بیمارستان
با شنیدن کلمه ی بیمارستان همه چی مثل فیلم از جلوی چشمات رد شد و با وحشت از جات بلند شدی و با استرس و به چانگبین زل زدی
+ب....ب....بچه....بچ
چانگبین دوباره توی چشماش اشک جمع شد و شروع به گریه کرد
از حالش فهمیدی که قطعاً اتفاق خوبی نیوفتاده
+نگو....نه....نه....
همینطور که اشک میریخت اومد جلو و بغت کرد
_متاسفم.....عزیزم
هق هقات بلند شده بود و نمیتونستی درست فک کنی فقط داشتی زجه میزدی و توی بغل چانگبین گریه میکردی
_اشکالی نداره عزیزم.......اشکالی نداره....
همینطور که شدید گریه میکردی فریا زدی
+بچه ی من نمردههههه...هق...هق....اون...زندستتتتتت......میتونم قسم بخورم چانگبیینننن....نمرده....بچه ی من نمرده
با فریادا و حرفات گریه ی هردوتون شدت گرفت و داشتین بخاطر ترک فرشته کوچولوتون زجه میزدین.
و این اتفاق باعث شد تو دیگه نتونی بچه دار بشی و چانگبین هم تا آخر عمر خودش رو مقصر ازدست دادن بچتون دونست
۲۴.۹k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.