P46
P46
یه نیم ساعت گذشت و دیدم نمیاد...نمیدونم کجا مونده بود ولی اوکی!
تنبلی رو گذاشتم کنار و لباسی که واسه شب خریده بودم رو پوشیدم...
بخاطر شکم برجستم لباس تنگ نخریده بودم..
یه نگاه به ساعت انداختم و دستمو دراز کردم تا پاکت لباس هام رو بردارم..
پاکتو برداشتم و لباسامو پوشیدم...
این هوس شکلات بد جور اذیتم میکرد..
(معمولا وقتی یک چیزی رو واقعا هوس کنی حالت تهوع میگیری و تب میکنی )
لباسامو در آوردم و همین که در آوردم....ماشین تهیونگ پیچید تو حیاط عمارت...کجا بود مگه؟
لباسامو پوشیدم...
با اینکه رنگ به رو نداشتم و هیچ آرایشی نکرده بودم این لباس تضاد قشنگی با پوست سفیدم ایجاد کرده بود....
از سلیقم خوشم اومد...
محو خودم بودم تو آینه...که تهیونگ در اتاقمونو باز کرد و اومد تو...
_...ا..اوووووووووو!
چقدر بهت میاد!!!!....
اون قیافه ذوق زده و تِدیشو که دیدم ناراحتی که ازش تو دلم به وجود اومده بود به کل از بین رفت!
+واقعا؟...
_اِاِم.....میگم..میخوای اینو نپوش...
+...چرا...بهم نمیاد؟!
_چون میاد میگم نپوش....
جدی میگفت!
داشت حسودی میکرد و از چهرش معلوم بود...
+...
بد دستش نگاه کردم که یدفعه دستشو قایم کرد...
رفتم طرفش..
+چیه تو دستت؟
رفت عقب تر و دستشو محکم تر برد پشتش..تا اینکه دستمو بردم پشتش و شکلات تخته ای رو از دستش کشیدم بیرون....چشمام ستاره ای شدن....
+تهیونگگگ خریدیی....
_...گفتم که قهر نکن...واست خریدم دیدی کوچولو...
با بی میلی رو بر گردوندم...
+من قهر قهرو نیستم....
_فقط برای من باش....
+...نیستم...
+ولی واسع من باش!
+...خببب...حالا که میبینم اره خوبه...
_چی؟
+اینکه باهات قهر کنم....
_نه نه نکن....
+یه تیکه از شکلات کندم و کردم تو دهنش...
_یه ندا بده وقتی میخوای شکلات رو بکنی تو دهنم...
+...خخ..
_....ات..لباست....خیلی بهت میاد میدونی ....
+..بهم میاد؟
_همه چی بهت میاد....
۸ ساعت بعد....
از پله ها میرفتیم پایین و رفتیم تو حیاط و
یه نیم ساعت گذشت و دیدم نمیاد...نمیدونم کجا مونده بود ولی اوکی!
تنبلی رو گذاشتم کنار و لباسی که واسه شب خریده بودم رو پوشیدم...
بخاطر شکم برجستم لباس تنگ نخریده بودم..
یه نگاه به ساعت انداختم و دستمو دراز کردم تا پاکت لباس هام رو بردارم..
پاکتو برداشتم و لباسامو پوشیدم...
این هوس شکلات بد جور اذیتم میکرد..
(معمولا وقتی یک چیزی رو واقعا هوس کنی حالت تهوع میگیری و تب میکنی )
لباسامو در آوردم و همین که در آوردم....ماشین تهیونگ پیچید تو حیاط عمارت...کجا بود مگه؟
لباسامو پوشیدم...
با اینکه رنگ به رو نداشتم و هیچ آرایشی نکرده بودم این لباس تضاد قشنگی با پوست سفیدم ایجاد کرده بود....
از سلیقم خوشم اومد...
محو خودم بودم تو آینه...که تهیونگ در اتاقمونو باز کرد و اومد تو...
_...ا..اوووووووووو!
چقدر بهت میاد!!!!....
اون قیافه ذوق زده و تِدیشو که دیدم ناراحتی که ازش تو دلم به وجود اومده بود به کل از بین رفت!
+واقعا؟...
_اِاِم.....میگم..میخوای اینو نپوش...
+...چرا...بهم نمیاد؟!
_چون میاد میگم نپوش....
جدی میگفت!
داشت حسودی میکرد و از چهرش معلوم بود...
+...
بد دستش نگاه کردم که یدفعه دستشو قایم کرد...
رفتم طرفش..
+چیه تو دستت؟
رفت عقب تر و دستشو محکم تر برد پشتش..تا اینکه دستمو بردم پشتش و شکلات تخته ای رو از دستش کشیدم بیرون....چشمام ستاره ای شدن....
+تهیونگگگ خریدیی....
_...گفتم که قهر نکن...واست خریدم دیدی کوچولو...
با بی میلی رو بر گردوندم...
+من قهر قهرو نیستم....
_فقط برای من باش....
+...نیستم...
+ولی واسع من باش!
+...خببب...حالا که میبینم اره خوبه...
_چی؟
+اینکه باهات قهر کنم....
_نه نه نکن....
+یه تیکه از شکلات کندم و کردم تو دهنش...
_یه ندا بده وقتی میخوای شکلات رو بکنی تو دهنم...
+...خخ..
_....ات..لباست....خیلی بهت میاد میدونی ....
+..بهم میاد؟
_همه چی بهت میاد....
۸ ساعت بعد....
از پله ها میرفتیم پایین و رفتیم تو حیاط و
۱۲.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.