𝙥.48 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
چند دقیقه بعد صدام زد
رفتم دم اتاقش و تقه ای به در زدم و رفتم داخل...اخیش...شلوارشو عوض کرده بود
+لطفا کمک کن پیرهنمو بپوشم...
کمکش کردم پیرهنشو تنش کنه و دکمه هاشو براش بستم...وقتی بهش نزدیک میشدم سعی میکردم به صورت و بدنش نگاه نکنم...به خودم اعتماد نداشتم...
کرواتشو ورداشتم و براش بستم...
+به همه از اون کادو تولدا میدی؟!
_اوهوم...شاید
دستمو پس زد
+برو اونور..خودم بلدم ببندم
خندم گرفت...کتشو ورداشتم و رفتم سمتش...
_بیا اینوتنت کنم...
+ولم کن نمیخواد...
_نه به کسی از این کادوها ندادم...
بدون اینکه نگام کنه دستشو اورد سمتم که کتشو تنش کنم...وای خدایا مثل بچه ها رفتار میکرد...
کتشو تنش کردم و کرواتشم براش مرتب کردم...
+کشوی اخرو باز کن لطفا...یه ادکلن توشه...
کشو رو باز کردم ...یه ادکلن با شیشه مشکی داخلش بود...درش اوردم
+ بزن زیر گردنم...
از ادکلنش زدم زیر گردنشو گذاشتمش سرجاش...
همون لحظه صدای ایفون بلند شد
+بلاخره اومد
_کی؟!
+جیمین...اونم باید بیاد...
_اها....راستی میگم... لباس با خودت نمیاری؟!
+تو خونه لباس دارم...
هیچی نگفتم...پس اونجام خونه داره من خبر ندارم...
دوباره صدای زنگ بلند شد
+بریم دیگه...
باهم رفتیم بیرون...جیمین دم در وایساده بود...
با دیدنمون لبخند زد و با شیطنت گفت:
+فکر کنم وقت خوبی نیومدم...
+چرت نگو جیمین...
از خجالت سرمو انداختم پایین و سریع سوار شدم...
اونام سوار شدن و راه افتادیم...
کوک کتشو در اورد داد دستم...یهودیدم استین لباسش خونی شده
هول شدم ودستمو گذاشتم رو زخمش...
جیمین تا دید سریع ماشینوپارککرد
+چیشدهههه؟ چرا لباست خونیه؟
کوک چیزینگفت
روکرد سمت من
+رائل...کوک چششده..تو بگو...
+جیمین باید برسیم فرودگاه دیره
+ببین تا نگی چیشده جایی نمیریم
+چیزی نشده جیمین
+زخمتوووو نگاه کن...هیچی نشده؟!
داشبوردو باز کرد و به چسب و پانسمان در اورد
استین لباسشو دادیم بالا و جیمین سریع دست کوک رو پانسمان کرد و چسب زد...
+باز خوبه ایناروداشتم...اونسری که تهیونگ زخم رائلو پانسمان کرد اینا موند من ورشون داشتم...
رو کرد سمت کوک
+بگو چیشده
+چاقو خوردم...خیالت راحت شد؟
جیمین با تعجب گفت:
+چاقو؟!
+اره...توخیابون چاقو خوردم
جیمین روکرد سمت من
+رائل قشنگ بگو چی شده
_ینفر مزاحمم شد.... بعد...بعد اقای جئون باهاش درگیر شد...اخرشم...چاقو خورد...
بدون اینکه جواب منو بده روکرد سمت کوک
+ مگه بچه دبیرستانی ای چیزیهستی که دعوا میکنی هنوز؟!
+فقط بچه دبیرستانیا دعوا میکنن؟!
+نه اما تودیگه سنیازت گذشته...اینکاراواسه چیه...زنگ میزدی پلیس...
کوک جوابشو نداد...
+از این به بعد بیشتر باید حواسم بهت باشه...
و ماشینو روشن کرد راه افتاد...
حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم فرودگاهوجیمین ماشینشو توی پارکینگ پارک کرد ...سریع پیاده شدم و کمک کردم کوک لباسشو مرتب کنه و کتشم تنش کردم و سه تایی رفتیم داخل...
حدودا دوساعتی معطل موندیم تا سوار هواپیما شدیم...
به محض اینکه پامون رسید توهواپیما من خواب بودم تا زمانیکه رسیدیم
وقتی رسیدیم جیمین بیدارم کرد و سه تایی پیاده شدیم...برگشتم سمت کوک
_بهتری؟!
+اگه حال من برات مهم بود اونجوری نمیخوابیدی
و راه افتاد...لبامو جمع کردم
_که چیییییی؟ خوابم میومد خبببببب
دوییدم دنبالشون ...جیمین روبه کوک گفت:
+خب دیگه من میرم...قبل از ضبط برنامه بهم زنگ بزن در جریان باشم...
+نمیای خونه؟!
+نه ممنون...باید برم یسری کار دارم...
+میبینمت...
رو کرد سمت من و خدافظی کرد و رفت...
ماهم دوتایی از فرودگاه زدیم بیرون و سوار یه تاکسی شدیم و راه افتادیم سمت ادرسی که کوک به راننده داده بود...
با ذوق بیرونو نگاه میکردم...اولین باری بود که سفر خارج از کشور میرفتم...خیلی جای قشنگی بود...نگاهی ب کوک انداختم که نگاهشو ازم گرفت...اوه پس قهره...باید از دلش در بیارم...حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم و پیاده شدیم...اوه عجب جایی بود اینجا...
کوک راه افتاد توخیابون...منم راه افتادم دنبالش...مثلمنگولا خونه های دورو برونگاه میکردم...
بعد از چند دقیقه پیاده روی کوک دم یه اپارتمان وایساد و زنگ زد...
سرمو بلند کردم...این خونه نبود که...قصر بود...
چند ثانیه بعد درو باز کردن و رفتیم داخل
اوووه اینجااروووو...از همه خونه هاش تو کره بهتر بود انگار
چند تا خدمتکار اومدن سمتمون...هرچی میگفتن من زبونشونو نمیفهمیدم...فقط سرمو تکون میدادم...کوک باهاشون انگلیسی صحبت میکرد...
رفتم دم اتاقش و تقه ای به در زدم و رفتم داخل...اخیش...شلوارشو عوض کرده بود
+لطفا کمک کن پیرهنمو بپوشم...
کمکش کردم پیرهنشو تنش کنه و دکمه هاشو براش بستم...وقتی بهش نزدیک میشدم سعی میکردم به صورت و بدنش نگاه نکنم...به خودم اعتماد نداشتم...
کرواتشو ورداشتم و براش بستم...
+به همه از اون کادو تولدا میدی؟!
_اوهوم...شاید
دستمو پس زد
+برو اونور..خودم بلدم ببندم
خندم گرفت...کتشو ورداشتم و رفتم سمتش...
_بیا اینوتنت کنم...
+ولم کن نمیخواد...
_نه به کسی از این کادوها ندادم...
بدون اینکه نگام کنه دستشو اورد سمتم که کتشو تنش کنم...وای خدایا مثل بچه ها رفتار میکرد...
کتشو تنش کردم و کرواتشم براش مرتب کردم...
+کشوی اخرو باز کن لطفا...یه ادکلن توشه...
کشو رو باز کردم ...یه ادکلن با شیشه مشکی داخلش بود...درش اوردم
+ بزن زیر گردنم...
از ادکلنش زدم زیر گردنشو گذاشتمش سرجاش...
همون لحظه صدای ایفون بلند شد
+بلاخره اومد
_کی؟!
+جیمین...اونم باید بیاد...
_اها....راستی میگم... لباس با خودت نمیاری؟!
+تو خونه لباس دارم...
هیچی نگفتم...پس اونجام خونه داره من خبر ندارم...
دوباره صدای زنگ بلند شد
+بریم دیگه...
باهم رفتیم بیرون...جیمین دم در وایساده بود...
با دیدنمون لبخند زد و با شیطنت گفت:
+فکر کنم وقت خوبی نیومدم...
+چرت نگو جیمین...
از خجالت سرمو انداختم پایین و سریع سوار شدم...
اونام سوار شدن و راه افتادیم...
کوک کتشو در اورد داد دستم...یهودیدم استین لباسش خونی شده
هول شدم ودستمو گذاشتم رو زخمش...
جیمین تا دید سریع ماشینوپارککرد
+چیشدهههه؟ چرا لباست خونیه؟
کوک چیزینگفت
روکرد سمت من
+رائل...کوک چششده..تو بگو...
+جیمین باید برسیم فرودگاه دیره
+ببین تا نگی چیشده جایی نمیریم
+چیزی نشده جیمین
+زخمتوووو نگاه کن...هیچی نشده؟!
داشبوردو باز کرد و به چسب و پانسمان در اورد
استین لباسشو دادیم بالا و جیمین سریع دست کوک رو پانسمان کرد و چسب زد...
+باز خوبه ایناروداشتم...اونسری که تهیونگ زخم رائلو پانسمان کرد اینا موند من ورشون داشتم...
رو کرد سمت کوک
+بگو چیشده
+چاقو خوردم...خیالت راحت شد؟
جیمین با تعجب گفت:
+چاقو؟!
+اره...توخیابون چاقو خوردم
جیمین روکرد سمت من
+رائل قشنگ بگو چی شده
_ینفر مزاحمم شد.... بعد...بعد اقای جئون باهاش درگیر شد...اخرشم...چاقو خورد...
بدون اینکه جواب منو بده روکرد سمت کوک
+ مگه بچه دبیرستانی ای چیزیهستی که دعوا میکنی هنوز؟!
+فقط بچه دبیرستانیا دعوا میکنن؟!
+نه اما تودیگه سنیازت گذشته...اینکاراواسه چیه...زنگ میزدی پلیس...
کوک جوابشو نداد...
+از این به بعد بیشتر باید حواسم بهت باشه...
و ماشینو روشن کرد راه افتاد...
حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم فرودگاهوجیمین ماشینشو توی پارکینگ پارک کرد ...سریع پیاده شدم و کمک کردم کوک لباسشو مرتب کنه و کتشم تنش کردم و سه تایی رفتیم داخل...
حدودا دوساعتی معطل موندیم تا سوار هواپیما شدیم...
به محض اینکه پامون رسید توهواپیما من خواب بودم تا زمانیکه رسیدیم
وقتی رسیدیم جیمین بیدارم کرد و سه تایی پیاده شدیم...برگشتم سمت کوک
_بهتری؟!
+اگه حال من برات مهم بود اونجوری نمیخوابیدی
و راه افتاد...لبامو جمع کردم
_که چیییییی؟ خوابم میومد خبببببب
دوییدم دنبالشون ...جیمین روبه کوک گفت:
+خب دیگه من میرم...قبل از ضبط برنامه بهم زنگ بزن در جریان باشم...
+نمیای خونه؟!
+نه ممنون...باید برم یسری کار دارم...
+میبینمت...
رو کرد سمت من و خدافظی کرد و رفت...
ماهم دوتایی از فرودگاه زدیم بیرون و سوار یه تاکسی شدیم و راه افتادیم سمت ادرسی که کوک به راننده داده بود...
با ذوق بیرونو نگاه میکردم...اولین باری بود که سفر خارج از کشور میرفتم...خیلی جای قشنگی بود...نگاهی ب کوک انداختم که نگاهشو ازم گرفت...اوه پس قهره...باید از دلش در بیارم...حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم و پیاده شدیم...اوه عجب جایی بود اینجا...
کوک راه افتاد توخیابون...منم راه افتادم دنبالش...مثلمنگولا خونه های دورو برونگاه میکردم...
بعد از چند دقیقه پیاده روی کوک دم یه اپارتمان وایساد و زنگ زد...
سرمو بلند کردم...این خونه نبود که...قصر بود...
چند ثانیه بعد درو باز کردن و رفتیم داخل
اوووه اینجااروووو...از همه خونه هاش تو کره بهتر بود انگار
چند تا خدمتکار اومدن سمتمون...هرچی میگفتن من زبونشونو نمیفهمیدم...فقط سرمو تکون میدادم...کوک باهاشون انگلیسی صحبت میکرد...
۲.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.