black dream p27
" ماساژ و هر شب ، اینجا در اختیارم باشی" jk
"چیییییییی ؟ من اینو قبول نمیکنم" a,t
شونه ای بالا انداخت
" پس به سلامت " jk
اخم کرد
" تو همیشه انقدر زورگویی؟" a,t
" تو همیشه انقدر فضولی ؟" jk
"اره" a,t
صدای خنده ی جئون بلند شد ، خنده ای که هیچ ربطی به تمسخر و کینه نداشت از ته دل بود !
" صداقتت باحاله " jk
"بزار برم " a,t
" شرط و قبول کن تا بزارم " jk
"هوفففففف باشههههه" a,t
لبخندی روی لبش نشست ، چقدر حرص دادن این موجود کوچولو براش لذت بخش بود !
" خودم میبرمت و میارمت ، فقط بفهمم با پسر سر و کار داری جنازت بار دیگه دانشگاه میره " jk
"همیشه انقدر پستی ؟" a,t
زل زد توی چشمای پر از شکایتش ، نگاهش رو دزدید و زیر لب زمزمه کرد
" نه ، یه روزی عین تو احمق بودم و ساده" jk
اما اینو شنید ، چیزی که مطمئن شد پشت این نقاب یه آدم دل شکسته مخفی شده
مثل خودش آروم لب زد
" باهام حرف بزن ، تو خودت منو اوردی ، خودت منو اسیر کردی و منم کسیو ندارم که تورو از پا در بیارم بزار از این حال بیخودت بیرون بیای" a,t
"دونستن گذشته ی من چه کمکی به فرار تو میکنه؟" jk
اخم کرد
" من نمیخوام فرار کنم ، به اندازه ی کافی توی گذشته فرار کردم میخوام بجنگم واسه زندگیم ، اما میخوام آدمای دورم خوب زندگی کنن و تو میگی تا ابد پیشتم بزار ازت بدونم اون وقت هر چی خواستی من انجام میدم "a,t
خودش هم تعجب کرد ، چه برسه به چشمای جئون با دختر سرتقی که توی این ۱۲ ساعت فقط بلبل زبونی میکرد!
ته دلش ، احساسی بود به اسم اعتماد اما به قول خودش اسیره ، چیکار میتونه بکنه با اطلاعات دل اون؟
"چیییییییی ؟ من اینو قبول نمیکنم" a,t
شونه ای بالا انداخت
" پس به سلامت " jk
اخم کرد
" تو همیشه انقدر زورگویی؟" a,t
" تو همیشه انقدر فضولی ؟" jk
"اره" a,t
صدای خنده ی جئون بلند شد ، خنده ای که هیچ ربطی به تمسخر و کینه نداشت از ته دل بود !
" صداقتت باحاله " jk
"بزار برم " a,t
" شرط و قبول کن تا بزارم " jk
"هوفففففف باشههههه" a,t
لبخندی روی لبش نشست ، چقدر حرص دادن این موجود کوچولو براش لذت بخش بود !
" خودم میبرمت و میارمت ، فقط بفهمم با پسر سر و کار داری جنازت بار دیگه دانشگاه میره " jk
"همیشه انقدر پستی ؟" a,t
زل زد توی چشمای پر از شکایتش ، نگاهش رو دزدید و زیر لب زمزمه کرد
" نه ، یه روزی عین تو احمق بودم و ساده" jk
اما اینو شنید ، چیزی که مطمئن شد پشت این نقاب یه آدم دل شکسته مخفی شده
مثل خودش آروم لب زد
" باهام حرف بزن ، تو خودت منو اوردی ، خودت منو اسیر کردی و منم کسیو ندارم که تورو از پا در بیارم بزار از این حال بیخودت بیرون بیای" a,t
"دونستن گذشته ی من چه کمکی به فرار تو میکنه؟" jk
اخم کرد
" من نمیخوام فرار کنم ، به اندازه ی کافی توی گذشته فرار کردم میخوام بجنگم واسه زندگیم ، اما میخوام آدمای دورم خوب زندگی کنن و تو میگی تا ابد پیشتم بزار ازت بدونم اون وقت هر چی خواستی من انجام میدم "a,t
خودش هم تعجب کرد ، چه برسه به چشمای جئون با دختر سرتقی که توی این ۱۲ ساعت فقط بلبل زبونی میکرد!
ته دلش ، احساسی بود به اسم اعتماد اما به قول خودش اسیره ، چیکار میتونه بکنه با اطلاعات دل اون؟
۳۶.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.