کافه پروکوپ/ پارت ۹
از زبان کاترین:
باید یه لباس مناسب بپوشم چون امشب با جونگکوک قرار دارم گفته میخواد باهام حرف بزنه من حتی نمیدونم چرا به این سرعت قبول کردم انگار از قبل خبر داشتم؛
قراره بعد از کافه بیاد دنبالم ....
ساعت ده شب بود کارم تموم شد رفتم بیرون که دیدم جونگکوک منتظرمه بیرون وایساده رفتم سمتش و گفتم: ببخشید خیلی وقته منتظرین
جونگکوک: نه الان رسیدم سوار شو
سوار ماشینش شدم و ساکت شدیم که جونگکوک پرسید: خب کجا بریم؟
کاترین: نمیدونم شما گفتین...
جونگکوک: میشه رسمی حرف نزنی با من؟
من راحت نیستم اینطوری
کاترین: باشه
جونگکوک: آفرین حالا شد. چی میگفتی پریدم وسط حرفت؟
کاترین: گفتم تو میخواستی بامن حرف بزنی نمیدونم کجا بریم
جونگکوک: باشه حالا حرفم میزنیم ولی اول بریم یه جا یکم تفریح کنیم چطوره؟
کاترین: خوبه
بعدش حرکت کردیم نمیدونم داشتیم کجا میرفتیم ولی من داشتم بهش نگاه میکردم اون خیلی خوشتیپ و جذاب بود بوی عطرش تمام ماشینو برداشته بود معلومه که پدر پولداری داره و بهش میرسه ولی من همیشه خرج تحصیلاتمو خودم درآوردم چون کسیو به جز یه مادربزرگ پیر ندارم من دارم کار درستی میکنم که بهش نزدیک میشم؟...
تو فکر بودم که یه دفعه جونگکوک ماشینو نگه داشت و گفت: خببب رسیدیم
یکم دورمونو نگاه کردم و گفتم: اینجا؟ دیزنی لند؟
جونگکوک: آره خوشت نیومد؟
کاترین: چرا فقط یکم تعجب کردم که اومدیم شهربازی
جونگکوک: ولی اینجا عالیه منو تهیونگ و جیمین گاهی میایم
خندیدم و گفتم: جیمین و تهیونگ؟ همون پسرا که همیشه با همین؟
جونگکوک: آره ما هم خونه ایم. نمیای بریم تو؟
کاترین: چرا چرا بریم تو...
از زبان جونگکوک:
داخل شهربازی رفتیم و دوتایی عین بچه ها شدیم سوار همه وسیله ها شدیم و بلند بلند میخندیدیم کلی خوراکی خوردیم بعدشم رفتیم بطرف چرخ و فلک که خیییییلی بلند بود که کاترین گفت: من میترسم جونگکوک
گفتم: نترس من هواتو دارم بعدشم دستشو گرفتم و با خنده دویدیم که سوار بشیم کنارم نشست و چرخ و فلک داشت به حرکت در میومد کاترین قیافش پر ترس بود خندیدم که گفت: کجاش خنده داره ؟ خب ترسناکه
جونگکوک: ولی اتفاقی نمیفته
همینو که گفتم سرعتش زیاد شد و همه کساییکه سوار چرخ و فلک بودن جیغ میکشیدن و داد میزدن کاترینم اولش میترسید اما بعدش مشخص بود داره لذت میبره چون میخندید و بلند بلند داد میزد...
از زبان کاترین: دیگه داشت حس خوبی بهم دست میداد که دیدم جونگکوک گفت: خوش میگذره؟
کاترین: با صدای بلند گفتم آره خیلی ؛ خیلی سر و صدا زیاد بود و حرکت چرخ و فلکم نمیذاشت صدا درست برسه حس کردم جونگکوک یه چیزی گفت ولی فک کردم اشتباه شنیدم پرسیدم: چی گفتی؟ نمیشنوم
که جونگکوک با صدای خیلی بلند داد زد گفت: دوست دارم...
شرط: ۵۵ لایک
باید یه لباس مناسب بپوشم چون امشب با جونگکوک قرار دارم گفته میخواد باهام حرف بزنه من حتی نمیدونم چرا به این سرعت قبول کردم انگار از قبل خبر داشتم؛
قراره بعد از کافه بیاد دنبالم ....
ساعت ده شب بود کارم تموم شد رفتم بیرون که دیدم جونگکوک منتظرمه بیرون وایساده رفتم سمتش و گفتم: ببخشید خیلی وقته منتظرین
جونگکوک: نه الان رسیدم سوار شو
سوار ماشینش شدم و ساکت شدیم که جونگکوک پرسید: خب کجا بریم؟
کاترین: نمیدونم شما گفتین...
جونگکوک: میشه رسمی حرف نزنی با من؟
من راحت نیستم اینطوری
کاترین: باشه
جونگکوک: آفرین حالا شد. چی میگفتی پریدم وسط حرفت؟
کاترین: گفتم تو میخواستی بامن حرف بزنی نمیدونم کجا بریم
جونگکوک: باشه حالا حرفم میزنیم ولی اول بریم یه جا یکم تفریح کنیم چطوره؟
کاترین: خوبه
بعدش حرکت کردیم نمیدونم داشتیم کجا میرفتیم ولی من داشتم بهش نگاه میکردم اون خیلی خوشتیپ و جذاب بود بوی عطرش تمام ماشینو برداشته بود معلومه که پدر پولداری داره و بهش میرسه ولی من همیشه خرج تحصیلاتمو خودم درآوردم چون کسیو به جز یه مادربزرگ پیر ندارم من دارم کار درستی میکنم که بهش نزدیک میشم؟...
تو فکر بودم که یه دفعه جونگکوک ماشینو نگه داشت و گفت: خببب رسیدیم
یکم دورمونو نگاه کردم و گفتم: اینجا؟ دیزنی لند؟
جونگکوک: آره خوشت نیومد؟
کاترین: چرا فقط یکم تعجب کردم که اومدیم شهربازی
جونگکوک: ولی اینجا عالیه منو تهیونگ و جیمین گاهی میایم
خندیدم و گفتم: جیمین و تهیونگ؟ همون پسرا که همیشه با همین؟
جونگکوک: آره ما هم خونه ایم. نمیای بریم تو؟
کاترین: چرا چرا بریم تو...
از زبان جونگکوک:
داخل شهربازی رفتیم و دوتایی عین بچه ها شدیم سوار همه وسیله ها شدیم و بلند بلند میخندیدیم کلی خوراکی خوردیم بعدشم رفتیم بطرف چرخ و فلک که خیییییلی بلند بود که کاترین گفت: من میترسم جونگکوک
گفتم: نترس من هواتو دارم بعدشم دستشو گرفتم و با خنده دویدیم که سوار بشیم کنارم نشست و چرخ و فلک داشت به حرکت در میومد کاترین قیافش پر ترس بود خندیدم که گفت: کجاش خنده داره ؟ خب ترسناکه
جونگکوک: ولی اتفاقی نمیفته
همینو که گفتم سرعتش زیاد شد و همه کساییکه سوار چرخ و فلک بودن جیغ میکشیدن و داد میزدن کاترینم اولش میترسید اما بعدش مشخص بود داره لذت میبره چون میخندید و بلند بلند داد میزد...
از زبان کاترین: دیگه داشت حس خوبی بهم دست میداد که دیدم جونگکوک گفت: خوش میگذره؟
کاترین: با صدای بلند گفتم آره خیلی ؛ خیلی سر و صدا زیاد بود و حرکت چرخ و فلکم نمیذاشت صدا درست برسه حس کردم جونگکوک یه چیزی گفت ولی فک کردم اشتباه شنیدم پرسیدم: چی گفتی؟ نمیشنوم
که جونگکوک با صدای خیلی بلند داد زد گفت: دوست دارم...
شرط: ۵۵ لایک
۲۶.۳k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.