عضو نهم بودی و روت کراش داشت...
دست به سینه روی تخت نشستی و به جونگین که مشغول آماده شدن برای خواب بود نگاه میکردی..
عجیب رفتار میکرد..سرد بود و طوری باهات حرف میزد انگار اصلا نمیشناختت..این داشت روی اعصابت راه میرفت ، اینکه میدیدی چقدر بهت بی توجهی میکنه برات آزار دهنده بود...
نفس عمیقی کشیدی و بلاخره حاضر شدی تا ازش دلیل این رفتارش رو بپرسی ..امیدوار بودی بهت جوابی درست بده...
+ چرا اینطوری رفتار میکنی؟
جوابی نداد که دوباره تکرار کردی:
+ جونگین..چرا اینطور رفتار میکنی ؟
و بازم چیزی نگفت و فقط با موبایلش ور میرفت..پوفی کشیدی و از روی تختت بلند شدی و به سمت تخت یک نفره ی او که فاصله ی اونقدر زیادی نداشتی رفتی ، و جلوش ایستادی
+ با توعم آقا..
سرش رو بالا گرفت..
+ نمیشه جواب بدی ؟
کمی خودش رو به به جلو خم کرد و گوشیش رو کنار بالشتش، روی تخت گذاشت..
_ چه جوابی باید بدم ؟
+ چرا اینقدر سردی ؟..چیشده ؟
از روی تخت بلند شد و درست رو به روت ایستاد
_ نمیدونی ؟
یک تا ابروتو بالا انداختی و بازو هات رو توی هم جمع کردی و با حالتی طلبکار رو به روش ژست گرفتی..
+ نمیشه اینقدر معمایی حرف نزنی ؟..باید دو ساعت فکر کنم منظورت دقیقه چ...
قبل از اینکه بزاره حرفت رو تموم کنی..شونه ات رو محکم فشار داد و تورو به دیوار کنار تختش چسبوند..
چشمات از این حرکتش ، گشاد شد و با احساس برانگیخته از شوک و تعجب بهش خیره شدی..
+ ج.جو...
زبونت بند اومد..میتونستی به جونت قسم بخوری که هرگز این ساید از جونگین رو ندیده بوی...طوری که نفس های داغش رو روی صورتت خالی میکرد و از شدت عصبانیت رگ اصلی گردنش زده بود بیرون طوری که فکر میکردی هر لحظه ممکنه منفجر بشه..
شونه ات رو فشار داد..از درد کوچیکی که به کمرت بخاطر فشرده شده جسمت به دیوار سرد پشتت ،وارد شد آهی کشیدی..
_ نمیخوام با مرد های دیگه حرف بزنی...نمیخوام به مرد دیگه ای نزدیک بشی و باهاش گرم بگیری..نمیخوام طوری رفتار کنی انگار منی وجود نداره..
مشتش روی شونه ات شل شد و آروم آروم دستاش به سمت پایین سر خورد..
هنوز توی شوک بودی..اونقدر حرکتش غیر منتظره بود که جایی برای تحلیل حرفاش نداشتی..چند قدم ازت فاصله گرفت و روی تخت ، پشت بهت دراز کشید...
بدون اینکه چیزی بتونی بگی به سمت تخت خودت رفتی و روش نشستی..و قبل از اینکه دراز بکشی ، برای آخرین بار به جسم جونگین که روی تختش پشت بهت دراز کشیده بود نگاه کردی..
عجیب رفتار میکرد..سرد بود و طوری باهات حرف میزد انگار اصلا نمیشناختت..این داشت روی اعصابت راه میرفت ، اینکه میدیدی چقدر بهت بی توجهی میکنه برات آزار دهنده بود...
نفس عمیقی کشیدی و بلاخره حاضر شدی تا ازش دلیل این رفتارش رو بپرسی ..امیدوار بودی بهت جوابی درست بده...
+ چرا اینطوری رفتار میکنی؟
جوابی نداد که دوباره تکرار کردی:
+ جونگین..چرا اینطور رفتار میکنی ؟
و بازم چیزی نگفت و فقط با موبایلش ور میرفت..پوفی کشیدی و از روی تختت بلند شدی و به سمت تخت یک نفره ی او که فاصله ی اونقدر زیادی نداشتی رفتی ، و جلوش ایستادی
+ با توعم آقا..
سرش رو بالا گرفت..
+ نمیشه جواب بدی ؟
کمی خودش رو به به جلو خم کرد و گوشیش رو کنار بالشتش، روی تخت گذاشت..
_ چه جوابی باید بدم ؟
+ چرا اینقدر سردی ؟..چیشده ؟
از روی تخت بلند شد و درست رو به روت ایستاد
_ نمیدونی ؟
یک تا ابروتو بالا انداختی و بازو هات رو توی هم جمع کردی و با حالتی طلبکار رو به روش ژست گرفتی..
+ نمیشه اینقدر معمایی حرف نزنی ؟..باید دو ساعت فکر کنم منظورت دقیقه چ...
قبل از اینکه بزاره حرفت رو تموم کنی..شونه ات رو محکم فشار داد و تورو به دیوار کنار تختش چسبوند..
چشمات از این حرکتش ، گشاد شد و با احساس برانگیخته از شوک و تعجب بهش خیره شدی..
+ ج.جو...
زبونت بند اومد..میتونستی به جونت قسم بخوری که هرگز این ساید از جونگین رو ندیده بوی...طوری که نفس های داغش رو روی صورتت خالی میکرد و از شدت عصبانیت رگ اصلی گردنش زده بود بیرون طوری که فکر میکردی هر لحظه ممکنه منفجر بشه..
شونه ات رو فشار داد..از درد کوچیکی که به کمرت بخاطر فشرده شده جسمت به دیوار سرد پشتت ،وارد شد آهی کشیدی..
_ نمیخوام با مرد های دیگه حرف بزنی...نمیخوام به مرد دیگه ای نزدیک بشی و باهاش گرم بگیری..نمیخوام طوری رفتار کنی انگار منی وجود نداره..
مشتش روی شونه ات شل شد و آروم آروم دستاش به سمت پایین سر خورد..
هنوز توی شوک بودی..اونقدر حرکتش غیر منتظره بود که جایی برای تحلیل حرفاش نداشتی..چند قدم ازت فاصله گرفت و روی تخت ، پشت بهت دراز کشید...
بدون اینکه چیزی بتونی بگی به سمت تخت خودت رفتی و روش نشستی..و قبل از اینکه دراز بکشی ، برای آخرین بار به جسم جونگین که روی تختش پشت بهت دراز کشیده بود نگاه کردی..
۵.۴k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.