گس لایتر/پارت ۲۹۲
دسته گل رو برداشت و پیاده شد...
ظاهرا کمی دیر رسیده بود چون از صدای مجری برنامشون فهمید که مراسم شروع شده...
رفت و در سالن رو باز کرد و وارد شد...
دور تا دور رو آدمای مختلف پر کرده بودن که همگی چشمشون به صحنه ای بود که بایول و جیمین روش ایستاده بودن....
وارد جمعیت شد و ایستاد... نمیتونست سمت صحنه بره و کنارش بایسته...
ترجیح میداد از دور نگاهش کنه... گل توی دستش رو میخواست آخر جشن بهش بده... البته اگر میشد تنهایی دیدش...
محوش شده بود... نمیتونست چشم ازش برداره... لبخند زیباش موقع حرف زدن...
صدای گرمش... لباس فوق العادش که توی تنش خیلی خوب نشسته بود...
.
.
.
یون ها کنار نابی نشسته بود... برای لحظه ای چشمش به جونگکوک افتاد... چون ازش فاصله ی قابل توجهی داشت مطمئن نبود که اون باشه...
سالن شلوغ بود... علاوه بر جمعیتی که نشسته بودن تعدادی هم سر پا ایستاده بودن...
از جا بلند شد و رو به نابی جمله ای رو سرسری گفت و رفت
"من میرم سرویس بهداشتی و زود میام"...
به آرومی از بین آدما شروع به عبور کردن کرد تا مطمئن بشه جونگکوک اینجاس یا نه...
.
.
.
همچنان چشمش به صحنه بود تا لحظه ای که جیمین میکروفون رو از بایول گرفت و رو به بایول ایستاد...
دستشو گرفت...
جیمین: اول از همه باید اعلام کنم خوشحالم از اینکه همراه کسی که دوسش دارم و قلبم مال اونه بین مردم دیده شدم...
بایول با لبخندش به جیمین چشم دوخته بود...
دیدن این لحظه مثل پتکی روی سرش فرود اومد... احساس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه... چرخید و سعی داشت که از جمعیت بیرون بره...
پشت سر هم آدما رو کنار میزد و از بینشون عبور میکرد...
.
.
.
.
به جونگکوک نزدیک شده بود... طوری که مطمئن شد خودشه... اما تا میخواست سمتش بره و باهاش صحبت کنه دید که یه دفعه غیبش زد...
دنبالش رفت چون میخواست بفهمه که کجا میره...
.
.
.
وقتی تونست از بین ازدحام خفه کننده ی سالن بیرون بیاد دسته گل توی دستش رو روی زمین انداخت و قدمهاشو سریعتر کرد...
کراواتشو شل کرد و با یه حرکت درش آورد...
داخل ماشین انداختش و بعد سوار شد....
با سرعت زیادی دور زد و از اونجا دور شد...
.
.
وقتی رسید جونگکوک رفته بود... دسته گلی که روی زمین انداخته بود رو برداشت و جلوتر رفت بلکه بتونه ببینتش...
از دور چراغای پشت ماشینش رو دید که به سرعت دور میشدن و از دید خارج میشدن...
جای چرخای ماشینش روی زمین کشیده شده بود...
********************************************
آخر شب که به عمارت برگشتن یون ها به اتاق بایول رفت...در باز بود
مشغول عوض کردن لباسش بود...
یون ها: میخوای کمکت کنم؟
برگشت و نگاهش کرد
-آره زیپشو نمیتونم راحت باز کنم...
جلو رفت بهش کمک کرد... همینطور که موهاشو کنار زد و سعی کرد زیپ گیر کرده ی لباس رو باز کنه با لحن معمولی و خبری ای شروع به صحبت کرد...
یون ها: راستی... جونگکوک هم اومده بود
-جونگکوک؟ کجا بود؟
یون ها: مگه ندیدیش؟ فک کردم دیدیش وگرنه نمیگفتم!
-نه... پس چرا خودشو نشون نداد؟
یون ها: چون یه دفعه رفت... زیاد نموند... دنبالش رفتم... بهش نرسیدم... دسته گلی که آورده بود روی زمین افتاده بود و خودشم با سرعت رفت...
احساس خوبی که تو وجودش بود به یکباره از بین رفت...
برای اینکه یون ها متوجه ناراحتیش نشه گفت:
-بهتر!... همون بهتر که نموند تا با دیدنش اعصابم خورد بشه! اصن کی بهش گفته بیاد!
یون ها: آره... بیخیالش!...
میرم بیرون لباستو عوض کن...
ظاهرا کمی دیر رسیده بود چون از صدای مجری برنامشون فهمید که مراسم شروع شده...
رفت و در سالن رو باز کرد و وارد شد...
دور تا دور رو آدمای مختلف پر کرده بودن که همگی چشمشون به صحنه ای بود که بایول و جیمین روش ایستاده بودن....
وارد جمعیت شد و ایستاد... نمیتونست سمت صحنه بره و کنارش بایسته...
ترجیح میداد از دور نگاهش کنه... گل توی دستش رو میخواست آخر جشن بهش بده... البته اگر میشد تنهایی دیدش...
محوش شده بود... نمیتونست چشم ازش برداره... لبخند زیباش موقع حرف زدن...
صدای گرمش... لباس فوق العادش که توی تنش خیلی خوب نشسته بود...
.
.
.
یون ها کنار نابی نشسته بود... برای لحظه ای چشمش به جونگکوک افتاد... چون ازش فاصله ی قابل توجهی داشت مطمئن نبود که اون باشه...
سالن شلوغ بود... علاوه بر جمعیتی که نشسته بودن تعدادی هم سر پا ایستاده بودن...
از جا بلند شد و رو به نابی جمله ای رو سرسری گفت و رفت
"من میرم سرویس بهداشتی و زود میام"...
به آرومی از بین آدما شروع به عبور کردن کرد تا مطمئن بشه جونگکوک اینجاس یا نه...
.
.
.
همچنان چشمش به صحنه بود تا لحظه ای که جیمین میکروفون رو از بایول گرفت و رو به بایول ایستاد...
دستشو گرفت...
جیمین: اول از همه باید اعلام کنم خوشحالم از اینکه همراه کسی که دوسش دارم و قلبم مال اونه بین مردم دیده شدم...
بایول با لبخندش به جیمین چشم دوخته بود...
دیدن این لحظه مثل پتکی روی سرش فرود اومد... احساس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه... چرخید و سعی داشت که از جمعیت بیرون بره...
پشت سر هم آدما رو کنار میزد و از بینشون عبور میکرد...
.
.
.
.
به جونگکوک نزدیک شده بود... طوری که مطمئن شد خودشه... اما تا میخواست سمتش بره و باهاش صحبت کنه دید که یه دفعه غیبش زد...
دنبالش رفت چون میخواست بفهمه که کجا میره...
.
.
.
وقتی تونست از بین ازدحام خفه کننده ی سالن بیرون بیاد دسته گل توی دستش رو روی زمین انداخت و قدمهاشو سریعتر کرد...
کراواتشو شل کرد و با یه حرکت درش آورد...
داخل ماشین انداختش و بعد سوار شد....
با سرعت زیادی دور زد و از اونجا دور شد...
.
.
وقتی رسید جونگکوک رفته بود... دسته گلی که روی زمین انداخته بود رو برداشت و جلوتر رفت بلکه بتونه ببینتش...
از دور چراغای پشت ماشینش رو دید که به سرعت دور میشدن و از دید خارج میشدن...
جای چرخای ماشینش روی زمین کشیده شده بود...
********************************************
آخر شب که به عمارت برگشتن یون ها به اتاق بایول رفت...در باز بود
مشغول عوض کردن لباسش بود...
یون ها: میخوای کمکت کنم؟
برگشت و نگاهش کرد
-آره زیپشو نمیتونم راحت باز کنم...
جلو رفت بهش کمک کرد... همینطور که موهاشو کنار زد و سعی کرد زیپ گیر کرده ی لباس رو باز کنه با لحن معمولی و خبری ای شروع به صحبت کرد...
یون ها: راستی... جونگکوک هم اومده بود
-جونگکوک؟ کجا بود؟
یون ها: مگه ندیدیش؟ فک کردم دیدیش وگرنه نمیگفتم!
-نه... پس چرا خودشو نشون نداد؟
یون ها: چون یه دفعه رفت... زیاد نموند... دنبالش رفتم... بهش نرسیدم... دسته گلی که آورده بود روی زمین افتاده بود و خودشم با سرعت رفت...
احساس خوبی که تو وجودش بود به یکباره از بین رفت...
برای اینکه یون ها متوجه ناراحتیش نشه گفت:
-بهتر!... همون بهتر که نموند تا با دیدنش اعصابم خورد بشه! اصن کی بهش گفته بیاد!
یون ها: آره... بیخیالش!...
میرم بیرون لباستو عوض کن...
۲۹.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.