آن شب پدر با صدایی آرام کنار در اتاق بورام ایستاد

آن شب، پدر با صدایی آرام کنار در اتاق بورام ایستاد.
– بورام... امروز یه پسری اومده بود مغازه. گفت… منتظرته.

بورام که روی تخت دراز کشیده بود، ناگهان نشست. چشمانش برق عصبانیت گرفت. هیچ توضیح دیگری نخواست. فقط بلند شد، مانتوی ساده‌اش را پوشید و بی‌صدا از خانه بیرون رفت.

کوچه‌ها را تند و تند طی کرد. هر قدمش با خشم محکم‌تر بر زمین کوبیده می‌شد. بالاخره مقابل خانه‌ی کوک ایستاد. مشت‌هایش را گره کرد و محکم روی در کوبید.
– کوووک! درو باز کن!

اما سکوت. هیچ صدایی از داخل نیامد. دندان‌هایش را روی هم فشار داد. دوباره با تمام قدرت کوبید.
– چرا این کارو می‌کنی؟ چرا ولم نمی‌کنی؟

صدای آرام موتور ماشینی از پشت سر آمد. بورام نفس‌زنان سرش را برگرداند. ماشین مشکی آهسته ایستاد و در باز شد. کوک پیاده شد. وقتی نگاهش به بورام افتاد، بلافاصله کلاه و ماسکش را برداشت و سریع به سمتش آمد.

– بورام…

بورام هنوز با چشمانی پر از اشک و خشم به او نگاه می‌کرد.
– چرا… چرا دوباره سراغ من اومدی؟ نمی‌فهمی؟ من دیگه تحملشو ندارم!

کوک قدمی جلو رفت، درست مقابلش ایستاد. صدایش آرام اما قاطع بود.
کوک گفت:
– من نمی‌خوام تنهات بذارم، بورام.

بورام سرش رو تکون داد، نفسش سنگین شده بود، صدایش پر از لرز و خشم:
– نمی‌خوام! نمی‌خوام به چشم‌های بی‌خاصیت من اهمیت بدی... نمی‌خوام به من اهمیت بدی!
اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و ادامه داد:
– من نمی‌خوام همدیگه رو ببینیم... دیدن من فقط برات مشکل درست می‌کنه، برات شایعه می‌سازه، برات دردسر میشه.

بورام با صدای بلندتر، در حالی که به سینه‌اش اشاره می‌کرد، فریاد زد:
– من اینو نمی‌خوام، کوک!

کوک بی‌حرکت مانده بود، دستانش نیمه‌راه بین خواستن و عقب کشیدن. نگاهش روی چشم‌های دو رنگ بورام ثابت ماند؛ چشم‌هایی که او بی‌وقفه زیبا می‌دید، اما حالا پر از نفرت و درد بودند.
دیدگاه ها (۰)

بورام با بغض و فریاد گفت:– فقط تمومش کن...به زندگی قبلیت برگ...

چشم‌های بورام می‌لرزید، قلبش توی سینه‌اش می‌کوبید. دست‌هاش ی...

بعد از اون آغوش سنگین و پر از اشک، بورام بی‌هیچ حرفی مستقیم ...

بورام در رو باز کرد. هوای خنک صبح به صورتش خورد و با عجله، ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط