صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت17
صبح ساعت ـه 09:10 دقیقه}
از زبان دازای]
خمیازه ای کشیدم ـو از رو تخت بلند شدم ـو گفتم: جک بیدار شو، هوی جک بلند شو.
همزمان که داشتم چشمامو میمالید لگدی بهش زدم که باعث شد از رو تخت پایین بیوفته.
با صدای بلند تری گفتم: پاشو شو دیگه!
دست از مالیدن ـه چشمام برداشتم ـو بهش نگاه کردم.
اروم بلند شد ـو رو تخت نشست ـو گفت: چه خبرته؟! دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
از جام بلند شدم ـو گفتم: تو که سرتو گذاشتی رو بالشت خوابت برد چطوری اصلا خوابت نبرده؟؟
پوف ـه کلافه ای کشید ـو از جاش بلند شد ـو گفت: صبحونه چی داریم؟
در ـو باز کردم ـو گفتم: کاری.
اینو گفتم ـو از پله ها پایین رفتم.
دست ـو صورتمو شستم ـو تو اشپزخونه مشغول ـه درست کردن کاری شدم.
گذر زمان"
_نوش ـه جونننم!
خنده ی ریزی کردم ـو از جام بلند شدم.
با کمک ـه جک میز ـو جمع کردم ـو رفتیم رو مبل نشستیم.
خواستم چیزی بگم که یهو برق جک ـو گرفت ـو با ذوق بچگونه ای گفت: دازای بیا ادم برفی درست کنیم جون ـه من!!!
با تمسخر گفتم: مگه بچه ای؟
با حرفی که زدم ذوق ـه توی چشماش از بین رفت.
چشمامو عروسکی کرد ـو گفت: لطفا!!
نه، دوباره نه!!
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گفتم: جهنم! برو لباساتو بپوش.
با ذوق گفت: ایول!
از جام بلند شدم ـو رفتم بالا ـو لباسامو عوض کردم.
این بشر همیشه از نقطه ضعف ـم استفادع میکنه، میدونه که نمیتونم در برار ـه چشمای عروسکی تحمل کنم.
پایین رفتم که دیدم اماده دم در وایساده.
خنده ای کردم ـو سمتش رفتم.
از خونه بیرون رفتیم که جک گفت: راستی مگه قرار نبود با چویا ادم برفی بسازیم؟
با حرفی که زد برای لحظه ای مکث کردم.
یعنی الان داره چیکار میکنه؟
الان تو کافه ـست ـو داره کار میکنه؟ ولی نه، نمیدونم.
شاید نتونیم باهم ادم برفی بسازیم ولی اون ذوق ـو شوقی که برای ساختن ـه ادم برفی ـو تو چشماش دیدم..، نمیتونم از بین ببرمش.
_چیزی شده دازای؟!
صدای جک باعث شد از افکام بیرون بیام ـو بهش زل بزنم.
با تعجب پرسید: چند بار صدات زدم اتفاقی افتاده!؟
سری تکون دادم ـو گفتم: بهتر ـه که... بهتره که امروزو بیخیال بشیم ـو... تکالیف ـمونو انجام بدیم، بعدا با چویا ادم برفی میسازیم.
با حرفی که زدم تونستم ناامیدی ـو تو چشماش ببینم.
سرشو پایین انداخت ـو گفت: باشه.
دستامو سریع تکون دادم ـو گفتم: نه اینکه دلم نخواد که باهات ادم برفی بسازم فقط... فقط...
سرشو بالا اورد با لبخند گفت: فقط دلت میخواد با چویا بسازیم، عیبی نداره ظهر تو مدرسه میبینمت.
اینو گفت ـو سمت ـه خونه ـشون راه افتاد.
از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم، دلم نمیخواست ناراحتی ـشو ببینم.
ساعت ـه 12:11 دقیقه ی ظهر}
مدرسه"
همراه ـه جک داخل ـه کلاس رفتیم.
سمت ـه میزمون رفتیم ـو رو صندلی نشستیم که همون موقع چویا هم داخل اومد.
بهش زل زدم ـو با تعجب نگاش کردم.
سرشو سمتم برگردوند که چشم تو چشم شدیم، روشو اونور کرد که لبخندی زدم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت17
صبح ساعت ـه 09:10 دقیقه}
از زبان دازای]
خمیازه ای کشیدم ـو از رو تخت بلند شدم ـو گفتم: جک بیدار شو، هوی جک بلند شو.
همزمان که داشتم چشمامو میمالید لگدی بهش زدم که باعث شد از رو تخت پایین بیوفته.
با صدای بلند تری گفتم: پاشو شو دیگه!
دست از مالیدن ـه چشمام برداشتم ـو بهش نگاه کردم.
اروم بلند شد ـو رو تخت نشست ـو گفت: چه خبرته؟! دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
از جام بلند شدم ـو گفتم: تو که سرتو گذاشتی رو بالشت خوابت برد چطوری اصلا خوابت نبرده؟؟
پوف ـه کلافه ای کشید ـو از جاش بلند شد ـو گفت: صبحونه چی داریم؟
در ـو باز کردم ـو گفتم: کاری.
اینو گفتم ـو از پله ها پایین رفتم.
دست ـو صورتمو شستم ـو تو اشپزخونه مشغول ـه درست کردن کاری شدم.
گذر زمان"
_نوش ـه جونننم!
خنده ی ریزی کردم ـو از جام بلند شدم.
با کمک ـه جک میز ـو جمع کردم ـو رفتیم رو مبل نشستیم.
خواستم چیزی بگم که یهو برق جک ـو گرفت ـو با ذوق بچگونه ای گفت: دازای بیا ادم برفی درست کنیم جون ـه من!!!
با تمسخر گفتم: مگه بچه ای؟
با حرفی که زدم ذوق ـه توی چشماش از بین رفت.
چشمامو عروسکی کرد ـو گفت: لطفا!!
نه، دوباره نه!!
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گفتم: جهنم! برو لباساتو بپوش.
با ذوق گفت: ایول!
از جام بلند شدم ـو رفتم بالا ـو لباسامو عوض کردم.
این بشر همیشه از نقطه ضعف ـم استفادع میکنه، میدونه که نمیتونم در برار ـه چشمای عروسکی تحمل کنم.
پایین رفتم که دیدم اماده دم در وایساده.
خنده ای کردم ـو سمتش رفتم.
از خونه بیرون رفتیم که جک گفت: راستی مگه قرار نبود با چویا ادم برفی بسازیم؟
با حرفی که زد برای لحظه ای مکث کردم.
یعنی الان داره چیکار میکنه؟
الان تو کافه ـست ـو داره کار میکنه؟ ولی نه، نمیدونم.
شاید نتونیم باهم ادم برفی بسازیم ولی اون ذوق ـو شوقی که برای ساختن ـه ادم برفی ـو تو چشماش دیدم..، نمیتونم از بین ببرمش.
_چیزی شده دازای؟!
صدای جک باعث شد از افکام بیرون بیام ـو بهش زل بزنم.
با تعجب پرسید: چند بار صدات زدم اتفاقی افتاده!؟
سری تکون دادم ـو گفتم: بهتر ـه که... بهتره که امروزو بیخیال بشیم ـو... تکالیف ـمونو انجام بدیم، بعدا با چویا ادم برفی میسازیم.
با حرفی که زدم تونستم ناامیدی ـو تو چشماش ببینم.
سرشو پایین انداخت ـو گفت: باشه.
دستامو سریع تکون دادم ـو گفتم: نه اینکه دلم نخواد که باهات ادم برفی بسازم فقط... فقط...
سرشو بالا اورد با لبخند گفت: فقط دلت میخواد با چویا بسازیم، عیبی نداره ظهر تو مدرسه میبینمت.
اینو گفت ـو سمت ـه خونه ـشون راه افتاد.
از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم، دلم نمیخواست ناراحتی ـشو ببینم.
ساعت ـه 12:11 دقیقه ی ظهر}
مدرسه"
همراه ـه جک داخل ـه کلاس رفتیم.
سمت ـه میزمون رفتیم ـو رو صندلی نشستیم که همون موقع چویا هم داخل اومد.
بهش زل زدم ـو با تعجب نگاش کردم.
سرشو سمتم برگردوند که چشم تو چشم شدیم، روشو اونور کرد که لبخندی زدم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۶.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.