عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:25
پنج روز بعد
ویو ا/ت
پنج روز از وقتی که بابامو کشتن میگذره...تهیونگ هم فقط دنبال انتقامه.....دیدم گوشیم زنگ میخوره.. تهیونگ بود جوابشو دادم..
تهیونگ: ا/ت
ا/ت: بله
تهیونگ:قاتل پدرتو پیدا کردم، الانم میام دنبالت میبرمت پیشش...
ا/ت: باشه
تهیونگ میدونه من کاراگاهم باید همچیو بهم بگه... اماده شدم.. ولی هنوز بعد پنج روز داغ پدرم تو دلم مونده بود... تهیونگ اومده بود.. رفتم پایین از عمارت زدم بیرون.. دیدم تهیونگ منتظرمه..
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام.. حالت خوبه؟
ا/ت: بهترم..
تهیونگ: نترس من پیشتم..هرچیم شد باز پیشتم
نمیدونم چرا میخواد اعتمادشو بهم ثابت کنه؟.. فهمیده عاشقشم؟.. وایی دختر اون دوست دختر داره زده به سرت؟.... بعد چند مین رسیدیم...
تهیونگ: خب رسیدیم.
پیاده شدیم رفتیم تو... با چیزی که دیدم برگام ریخت... تو شُک بودم...
تهیونگ: ا/ت خوبی؟
ا/ت: س.. سوجون؟(منظورش قاتله)
تهیونگ: میشناسیش؟
ا/ت: این همون مافیاست که من گرفته بودمش...
بعد رفتم سمتش جوری که به صندلی بسته بودنش یه لگد زدم با صندلی افتاد زمین..
ا/ت: عوضی آشغال... چطور.. چطور تونستی منو بدون پدر کنی هان؟ حالا که اینجوریه....
برگشتم سمت تهیونگ..
ا/ت: بگو بکشنش
تهیونگ: بکشن؟
ا/ت: آره..
تهیونگ بادیگارداشو صدا کرد.. و بهم گفت بهتره ما بریم.. از اون مکان مزخرف خارج شدیم.. عصابم بهم خورد دستام یه زده بود از اضطراب،سوار ماشین شدیم... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو رو هم فشار دادم.. که اشک ها از چشمم خارج شد..
ویو تهیونگ
فهمیدم حال ا/ت بشدت خرابه..دستشو گرفتم.. عین یخ بود، یهو با چشمای اشکیش نگام کرد
تهیونگ: ا/ت گریه نکن.. قوی باش
ا/ت:...
حالش بد بود جوابی نداد.. من همینجور دستشو گرفته بودم.. حرکت کردیم، دیدم دستاش کم کم دارن گرم میشن.. حالش بهتر شد احساس میکنم..
یه ماه بعد..
حال ا/ت خیلی خوب شده.. خوب غذا میخوره و پر انرژیه من این روزا ته دلم یچی حس میکنم..یه عشق دوباره؟!،نشسته بودم تو اتاق کارم...که یهو...
ویو ا/ت
تو اتاقم بودم و گفتم که یخورده مرتبش کنم...یهو زنگ در خورد یکی از خدمتکارا باز کرد درو..رفتم پایین ببینم کیه... که دیدم خدمتکار دستش یه کاغذه..
ا/ت:... کی بود؟
خدمتکار: نمیدونم.. ولی یکی اومدواین نامه رو داد بهم..فک کنم برای ارباب باشه..
ا/ت: اها باشه.. بده من بهش میدم..
خدمتکار: بفرمایید..
نامه رو ازش گرفتم روش نوشته بود برای اقای کیم تهیونگ.. رفتم سمت اتاق کارش.. در زدم..
تق... تق... تق...
پنج روز بعد
ویو ا/ت
پنج روز از وقتی که بابامو کشتن میگذره...تهیونگ هم فقط دنبال انتقامه.....دیدم گوشیم زنگ میخوره.. تهیونگ بود جوابشو دادم..
تهیونگ: ا/ت
ا/ت: بله
تهیونگ:قاتل پدرتو پیدا کردم، الانم میام دنبالت میبرمت پیشش...
ا/ت: باشه
تهیونگ میدونه من کاراگاهم باید همچیو بهم بگه... اماده شدم.. ولی هنوز بعد پنج روز داغ پدرم تو دلم مونده بود... تهیونگ اومده بود.. رفتم پایین از عمارت زدم بیرون.. دیدم تهیونگ منتظرمه..
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام.. حالت خوبه؟
ا/ت: بهترم..
تهیونگ: نترس من پیشتم..هرچیم شد باز پیشتم
نمیدونم چرا میخواد اعتمادشو بهم ثابت کنه؟.. فهمیده عاشقشم؟.. وایی دختر اون دوست دختر داره زده به سرت؟.... بعد چند مین رسیدیم...
تهیونگ: خب رسیدیم.
پیاده شدیم رفتیم تو... با چیزی که دیدم برگام ریخت... تو شُک بودم...
تهیونگ: ا/ت خوبی؟
ا/ت: س.. سوجون؟(منظورش قاتله)
تهیونگ: میشناسیش؟
ا/ت: این همون مافیاست که من گرفته بودمش...
بعد رفتم سمتش جوری که به صندلی بسته بودنش یه لگد زدم با صندلی افتاد زمین..
ا/ت: عوضی آشغال... چطور.. چطور تونستی منو بدون پدر کنی هان؟ حالا که اینجوریه....
برگشتم سمت تهیونگ..
ا/ت: بگو بکشنش
تهیونگ: بکشن؟
ا/ت: آره..
تهیونگ بادیگارداشو صدا کرد.. و بهم گفت بهتره ما بریم.. از اون مکان مزخرف خارج شدیم.. عصابم بهم خورد دستام یه زده بود از اضطراب،سوار ماشین شدیم... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو رو هم فشار دادم.. که اشک ها از چشمم خارج شد..
ویو تهیونگ
فهمیدم حال ا/ت بشدت خرابه..دستشو گرفتم.. عین یخ بود، یهو با چشمای اشکیش نگام کرد
تهیونگ: ا/ت گریه نکن.. قوی باش
ا/ت:...
حالش بد بود جوابی نداد.. من همینجور دستشو گرفته بودم.. حرکت کردیم، دیدم دستاش کم کم دارن گرم میشن.. حالش بهتر شد احساس میکنم..
یه ماه بعد..
حال ا/ت خیلی خوب شده.. خوب غذا میخوره و پر انرژیه من این روزا ته دلم یچی حس میکنم..یه عشق دوباره؟!،نشسته بودم تو اتاق کارم...که یهو...
ویو ا/ت
تو اتاقم بودم و گفتم که یخورده مرتبش کنم...یهو زنگ در خورد یکی از خدمتکارا باز کرد درو..رفتم پایین ببینم کیه... که دیدم خدمتکار دستش یه کاغذه..
ا/ت:... کی بود؟
خدمتکار: نمیدونم.. ولی یکی اومدواین نامه رو داد بهم..فک کنم برای ارباب باشه..
ا/ت: اها باشه.. بده من بهش میدم..
خدمتکار: بفرمایید..
نامه رو ازش گرفتم روش نوشته بود برای اقای کیم تهیونگ.. رفتم سمت اتاق کارش.. در زدم..
تق... تق... تق...
۱۵.۴k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.