فیک my moon 🌙 پارت ۲۰
ا/ت : چجور میشه از اوضاع جنگ باخبر شد....
بانو کیم : به یکی سپردم وقتی جنگ تمام شد بهمون اطلاع بده.....پس نگران نباشید....نگرانی برای شما و ولیعهد اصلا خوب نیست......
استرس تمام وجودمو گرفته بود.....سعی کردم به خاطر بچه ای که توی شکمم هست یه مقدار آروم باشم اما به هیچ وجه این کار جواب نمیداد.....
* ۳ ساعت بعد *
۳ ساعت گذشته بود اما هنوز هیچ خبری از اون فردی که بانو کیم گفته بود نشد.....دیگه داشت صبرم تمام میشد به خاطر همین میخواستم برم بیرون تا ببینم چیشد.....تا خواستم برم بیرون بانو کیم جلومو گرفتو گفت.....
بانوکیم: متاسفم بانوی من اما شما اجازه ی بیرون رفتنو ندارید.....
ا/ت : چه طور جرئت میکنی جلوی منو بگیری......
بانو کیم :هر مجازاتی رو قبول میکنم بانوی من اما نمیتونم اجازه بدم که شما برید بیرون......
ا/ت : خواهش میکنم بانو کیم.......شوهرم داره الان میجنگه و منم هیچ خبری ازش ندارم....نمیدونم سالمه یا زخمی شده......التماست میکنم بزار برم....ق....قول میدم اگه نتونستم برمیگردم پیشت....قول میدم.....
مثل اینه نرم شده بود به خاطر همین از جلوی در کنار رفتو گفت.....
بانو کیم : مراقب خودتون باشید بانوی من......
بعد از این حرفش سریع به سمتش رفتمو بغلش کردم.....خشکش زده بود معلوم بود اصلا فک نمیکرد من همچین کاری بکنم.....اما کم کم به خودش اومدو منو متقابلا بغل کرد.....گفتم.....
ا/ت : اگه یه وقتی نتونستم برگردم....مراقب خودت باش.....هیچ وقتم خودتو مقصر ندون......لطفا....لطفا اگه نتونستم برگردم مراقب عالیجناب باش...مراقب باش غذاشو بخوره.....خودشو زیاد با کار درگیر نکنه.....با موفع به خوابه(با بغض)
با نو کیم : بانوی مننننننن ( با گریه)
ا/ت : هیشششش..... آروم باش......میخوای از من اینجوری خدافظی کنی زودباش اشکاتو پاک کن.....
اشکاشو پاک کردو یه تعظیم کرد.....گفت.......
بانو کیم : مراقب خودتون باشید.....خدانگهدار.....
ا/ت : توهم مراقب خودت باش.....تو بهترین دوستی بودی که اینجا داشتم و از این بابت به خودم افتخار میکنم......یادت باشه بهت چی گفتم......خدافظ ( با بغض)
سریع از اونجا بیرون اومدم.....همه جارو نگاه کردم.....اما اثری از هیچ سربازی نبود.....
ترس بدی وجودمو فرا گرفت......آروم داشتم به سمت محوطه ی اصلی میرفتن که صدای داد کسی اومد....سرعتمو بیشتر کردم که دیدم.....جیمین وزیر کیم رو کشته و سربازا داشتن خوشحالی میکردن.....یهو نگاهش به من افتاد......مثل همیشه یه لبخند قشنگ زدو دستاش رو به نشونه ی بغل برام باز کرد......یه لبخند به روش زدمو...خواستم به سمتش حرکت کنم که یهو دیدم.....یه تیر انداز داره به سمت جیمین نشونه میگیره سریع به سمت جیمین حرکت کردم کردمو اونو توی آغوشم گرفتمو جامونو با هم عوض کردم.....که تیر بهم برخورد کرد...
بانو کیم : به یکی سپردم وقتی جنگ تمام شد بهمون اطلاع بده.....پس نگران نباشید....نگرانی برای شما و ولیعهد اصلا خوب نیست......
استرس تمام وجودمو گرفته بود.....سعی کردم به خاطر بچه ای که توی شکمم هست یه مقدار آروم باشم اما به هیچ وجه این کار جواب نمیداد.....
* ۳ ساعت بعد *
۳ ساعت گذشته بود اما هنوز هیچ خبری از اون فردی که بانو کیم گفته بود نشد.....دیگه داشت صبرم تمام میشد به خاطر همین میخواستم برم بیرون تا ببینم چیشد.....تا خواستم برم بیرون بانو کیم جلومو گرفتو گفت.....
بانوکیم: متاسفم بانوی من اما شما اجازه ی بیرون رفتنو ندارید.....
ا/ت : چه طور جرئت میکنی جلوی منو بگیری......
بانو کیم :هر مجازاتی رو قبول میکنم بانوی من اما نمیتونم اجازه بدم که شما برید بیرون......
ا/ت : خواهش میکنم بانو کیم.......شوهرم داره الان میجنگه و منم هیچ خبری ازش ندارم....نمیدونم سالمه یا زخمی شده......التماست میکنم بزار برم....ق....قول میدم اگه نتونستم برمیگردم پیشت....قول میدم.....
مثل اینه نرم شده بود به خاطر همین از جلوی در کنار رفتو گفت.....
بانو کیم : مراقب خودتون باشید بانوی من......
بعد از این حرفش سریع به سمتش رفتمو بغلش کردم.....خشکش زده بود معلوم بود اصلا فک نمیکرد من همچین کاری بکنم.....اما کم کم به خودش اومدو منو متقابلا بغل کرد.....گفتم.....
ا/ت : اگه یه وقتی نتونستم برگردم....مراقب خودت باش.....هیچ وقتم خودتو مقصر ندون......لطفا....لطفا اگه نتونستم برگردم مراقب عالیجناب باش...مراقب باش غذاشو بخوره.....خودشو زیاد با کار درگیر نکنه.....با موفع به خوابه(با بغض)
با نو کیم : بانوی مننننننن ( با گریه)
ا/ت : هیشششش..... آروم باش......میخوای از من اینجوری خدافظی کنی زودباش اشکاتو پاک کن.....
اشکاشو پاک کردو یه تعظیم کرد.....گفت.......
بانو کیم : مراقب خودتون باشید.....خدانگهدار.....
ا/ت : توهم مراقب خودت باش.....تو بهترین دوستی بودی که اینجا داشتم و از این بابت به خودم افتخار میکنم......یادت باشه بهت چی گفتم......خدافظ ( با بغض)
سریع از اونجا بیرون اومدم.....همه جارو نگاه کردم.....اما اثری از هیچ سربازی نبود.....
ترس بدی وجودمو فرا گرفت......آروم داشتم به سمت محوطه ی اصلی میرفتن که صدای داد کسی اومد....سرعتمو بیشتر کردم که دیدم.....جیمین وزیر کیم رو کشته و سربازا داشتن خوشحالی میکردن.....یهو نگاهش به من افتاد......مثل همیشه یه لبخند قشنگ زدو دستاش رو به نشونه ی بغل برام باز کرد......یه لبخند به روش زدمو...خواستم به سمتش حرکت کنم که یهو دیدم.....یه تیر انداز داره به سمت جیمین نشونه میگیره سریع به سمت جیمین حرکت کردم کردمو اونو توی آغوشم گرفتمو جامونو با هم عوض کردم.....که تیر بهم برخورد کرد...
۷۶.۵k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.