رمان ماه من 🌙🙂
part 21
دیانا:
با ارسلان و بچه ها رفتیم خونه من تا وسایلم رو جمع کنم
مشغول جمع کردن لباسم بودم...
من:چایی میخورید بیارم براتون...
ارسلان:اوه چایی های دیانا خانم میمیرم براش
ممد:منم میخوام...
ارسلان:به تو نمیرسه
ممد:نه بابا
من:دعوا نکنید به دوتاتون میدم😂🤲🏻
مهدیس بیچاره احسان غریبی میکرد کلا حرف نمیزد
من:مهدیس داشم احساس غریبی نکن تورو خدا من از خودتونم به مولا
مهدیس:راحتم خیالت تخت😂
ارسلان:نه بابا بع ما میرسی میگی آقای کاشی به مهدیس میرسی میشه داشت باشه باشه...
من:قهر نکن حالا
ممد:این قهر بلد نیست ولی خیلی خوب چص میکنه😂
من:غلط میکنه با من نباید چص کنه
ارسلان:😐💔
چایی هارو ریختم دادم دست بچه ها و خودم دوباره مشغول جمع کردن شدم
خلاصه لوازم مورد نظر و برداشتم و کلید تحویل صاحب خونه دادم که طبقه بالا میموند قرار شد پولمم برام بزنه
کارارو که رسیدیم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه...
من:میگم مامانتون ناراحت نشه یه وقتی من بیام اونجا بمونم...
ارسلان:مامانم تورو ببینه والا بچه های خودشو یادش میره
مهدیس:راست میگه انقدر که این ممد و متین رو دوست داره مارو دوست نداره😐
من:پس خداروشکر
ارسلان:خداروشکر چیه ما گناه داریم مااا
من:تو که اصلا نداری خیار
ارسلان:آخ آخ دلم برا خیار گفتن هاتم تنگ شده بود وروجک
لپم و کشید
یا حسین وروجک گفت به من لپم و کشید یا خدا الان غش میکنم...
وجدان:بتمرگ سر جات بی جنبه...
من:تو حرف نزن
ارسلان:کی؟
من:خاک تو سرم با صدای بلند فکر کردم چیزه تو رانندگیت رو کن به نظرم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
با ارسلان و بچه ها رفتیم خونه من تا وسایلم رو جمع کنم
مشغول جمع کردن لباسم بودم...
من:چایی میخورید بیارم براتون...
ارسلان:اوه چایی های دیانا خانم میمیرم براش
ممد:منم میخوام...
ارسلان:به تو نمیرسه
ممد:نه بابا
من:دعوا نکنید به دوتاتون میدم😂🤲🏻
مهدیس بیچاره احسان غریبی میکرد کلا حرف نمیزد
من:مهدیس داشم احساس غریبی نکن تورو خدا من از خودتونم به مولا
مهدیس:راحتم خیالت تخت😂
ارسلان:نه بابا بع ما میرسی میگی آقای کاشی به مهدیس میرسی میشه داشت باشه باشه...
من:قهر نکن حالا
ممد:این قهر بلد نیست ولی خیلی خوب چص میکنه😂
من:غلط میکنه با من نباید چص کنه
ارسلان:😐💔
چایی هارو ریختم دادم دست بچه ها و خودم دوباره مشغول جمع کردن شدم
خلاصه لوازم مورد نظر و برداشتم و کلید تحویل صاحب خونه دادم که طبقه بالا میموند قرار شد پولمم برام بزنه
کارارو که رسیدیم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه...
من:میگم مامانتون ناراحت نشه یه وقتی من بیام اونجا بمونم...
ارسلان:مامانم تورو ببینه والا بچه های خودشو یادش میره
مهدیس:راست میگه انقدر که این ممد و متین رو دوست داره مارو دوست نداره😐
من:پس خداروشکر
ارسلان:خداروشکر چیه ما گناه داریم مااا
من:تو که اصلا نداری خیار
ارسلان:آخ آخ دلم برا خیار گفتن هاتم تنگ شده بود وروجک
لپم و کشید
یا حسین وروجک گفت به من لپم و کشید یا خدا الان غش میکنم...
وجدان:بتمرگ سر جات بی جنبه...
من:تو حرف نزن
ارسلان:کی؟
من:خاک تو سرم با صدای بلند فکر کردم چیزه تو رانندگیت رو کن به نظرم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۹.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.