جیمین که متوجه لرزش صدا و ترس در چشمهای بورام شد دستها
جیمین که متوجه لرزش صدا و ترس در چشمهای بورام شد، دستهاشو بالا گرفت و گفت:
– ب… باشه… باشه… آروم باشید…
تنش کمی شکست، اما سکوت همچنان سنگین بود. کوک نفس عمیقی کشید، نگاهش رو از روی بقیه برداشت و به بورام دوخت:
– بورام… بیا صبحونه بخوریم.
بورام به سختی لبخند کوچکی زد، بیشتر برای اینکه فضا کمی عادی بشه. اما هنوز حس میکرد نگاه همه روی اوست. صدایش آرام و لرزان بود:
– میشه… دستشویی رو نشون بدی؟
کوک بدون لحظهای مکث سر تکان داد:
– باشه.
او راه افتاد و بورام پشت سرش قدم برداشت. در لحظهای که از جلوی اعضا رد میشد، نفسش بند آمده بود. سرش رو پایین گرفته بود تا چشم در چشم کسی نشه.
کوک در رو باز کرد و با صدای ملایمی گفت:
– همینجاست.
بورام تشکر کوتاهی کرد و داخل رفت. وقتی در بسته شد، اعضا رو به کوک برگشتند. نگاهشان پر از سوال بود، اما چیزی نمیگفتند. فقط سکوت، و کوک که محکم سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه.
قبل از اینکه بورام از دستشویی برگرده، اعضا دور میز آشپزخونه جمع شده بودن. کوک لیوانی آب برداشت، ولی نگاه سرد و جدی نامجون باعث شد لیوان رو زمین بذاره.
نامجون آهی کشید و گفت:
– من مشکلی ندارم، کوک. اما باید واقعبین باشی. حرف پخش میشه… و جمع کردنش بین این همه آرمی و مردم… واقعاً سخته.
کوک چیزی نگفت. دستش روی میز مشت شده بود.
جین که همیشه آرامتر بود، این بار صدایش کمی بلندتر شد:
– بودنش پیش تو واقعاً… مشکلسازه.
جو اتاق سنگین شد. جیهوپ سعی کرد با دست زدن روی شونهی کوک کمی فضا رو نرم کنه، ولی حتی اون هم چیزی نگفت.
کوک بالاخره سرش رو بلند کرد. نگاهش جدی بود:
– من نمیخوام بهتون دروغ بگم. اون… هیچ نقشی توی مشکلات ما نداره. فقط… یه دختره… یه آدم عادی که داره زندگی سختی رو میگذرونه.
سوگا پوزخند تلخی زد:
– آره، ولی همین "آدم عادی" میتونه دلیل هزار تا تیتر توی رسانه بشه. و اونوقت همهی ما باید جواب پس بدیم.
کوک نفسش رو محکم بیرون داد.
– میدونم. ولی نمیتونم… همینطوری ولش کنم.
در همین لحظه صدای قدمهای آرام بورام از راهرو اومد. همهی اعضا سریع سکوت کردن و فقط به در نگاه کردن.
– ب… باشه… باشه… آروم باشید…
تنش کمی شکست، اما سکوت همچنان سنگین بود. کوک نفس عمیقی کشید، نگاهش رو از روی بقیه برداشت و به بورام دوخت:
– بورام… بیا صبحونه بخوریم.
بورام به سختی لبخند کوچکی زد، بیشتر برای اینکه فضا کمی عادی بشه. اما هنوز حس میکرد نگاه همه روی اوست. صدایش آرام و لرزان بود:
– میشه… دستشویی رو نشون بدی؟
کوک بدون لحظهای مکث سر تکان داد:
– باشه.
او راه افتاد و بورام پشت سرش قدم برداشت. در لحظهای که از جلوی اعضا رد میشد، نفسش بند آمده بود. سرش رو پایین گرفته بود تا چشم در چشم کسی نشه.
کوک در رو باز کرد و با صدای ملایمی گفت:
– همینجاست.
بورام تشکر کوتاهی کرد و داخل رفت. وقتی در بسته شد، اعضا رو به کوک برگشتند. نگاهشان پر از سوال بود، اما چیزی نمیگفتند. فقط سکوت، و کوک که محکم سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه.
قبل از اینکه بورام از دستشویی برگرده، اعضا دور میز آشپزخونه جمع شده بودن. کوک لیوانی آب برداشت، ولی نگاه سرد و جدی نامجون باعث شد لیوان رو زمین بذاره.
نامجون آهی کشید و گفت:
– من مشکلی ندارم، کوک. اما باید واقعبین باشی. حرف پخش میشه… و جمع کردنش بین این همه آرمی و مردم… واقعاً سخته.
کوک چیزی نگفت. دستش روی میز مشت شده بود.
جین که همیشه آرامتر بود، این بار صدایش کمی بلندتر شد:
– بودنش پیش تو واقعاً… مشکلسازه.
جو اتاق سنگین شد. جیهوپ سعی کرد با دست زدن روی شونهی کوک کمی فضا رو نرم کنه، ولی حتی اون هم چیزی نگفت.
کوک بالاخره سرش رو بلند کرد. نگاهش جدی بود:
– من نمیخوام بهتون دروغ بگم. اون… هیچ نقشی توی مشکلات ما نداره. فقط… یه دختره… یه آدم عادی که داره زندگی سختی رو میگذرونه.
سوگا پوزخند تلخی زد:
– آره، ولی همین "آدم عادی" میتونه دلیل هزار تا تیتر توی رسانه بشه. و اونوقت همهی ما باید جواب پس بدیم.
کوک نفسش رو محکم بیرون داد.
– میدونم. ولی نمیتونم… همینطوری ولش کنم.
در همین لحظه صدای قدمهای آرام بورام از راهرو اومد. همهی اعضا سریع سکوت کردن و فقط به در نگاه کردن.
- ۳.۴k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط