فیک جونگ کوک ( سیاه سفید)P10
سویون
چول سو پسره خوبی بود یعنی حداقل رفتارش خوب بود..حالا که تونستم نجاتش بدم از دست اون روانیا حتماً باید حواسم بیشتر به بقیه باشه..حتی حواسم باید به خودمم باشه
یک ساعتو ربعی توی حیاط نشستیم تا کلاسی که پیچوندمش تموم بشه.
چول سو بلند شد و گفت : من امروز دیگه کلاسی ندارم تو چی ؟
_خب من یه کلاس دارم
_پس منتظرت میمونم کلاسات تموم بشن باهم یه کافهای جایی بریم
با فکر کردن به اینکه امروز حتماً باید بعده دو روز مرخصی گرفتن برم سرهکارم گفتم : عا.. راستش چیزه..من نمیتونم بیام چون باید زودتر برگردم خونه تا برم سره کار
_چی؟ تو سره کار میری ؟
تعجبش همچین دور از انتظار نبود من دانشجوی سال اول پزشکی بودم دقیقا مثل خودشون با این تفاوت اونا بخاطر ثروت پدر مادرشون با راحتی و درس میخونن ولی من باید بخاطر مخارجم کار میکردم
_اره خب
_ولی سختت نیست ؟!
_نه خب چه ایرادی داره هم درس میخونم هم کار میکنم تازه حس بهتری داره
لبخندی زد و گفت : تو واقعاً متفاوتی
چشمکی از سره شوخی بهش زدمو باهم هم قدم شدیم.
چول سو رفت منم رفتم داخل بچه ها رو ندیده بودم زیاد امروز و این خوب بود چون مجبور نبودم جواب پس بدم بهشون ، جالب ترش این بود که امروز خودشونم نیومده بودن پیشم.
بیخیال شونهای بالا انداختم و رفتم به کتاب خونه دانشگاه
جایی بزرگتر از اون چیزی که فکر میکردم بود..به اطراف نگاه کردم و زیره لب زمزمه کردم : واوو چه بزرگه
ولی جالب بود که حتی پشه هم نبود ، چرا حس میکنم آدمای پولدار زیاد کتاب نمیخونن ؟! شاید این فکر و حس منه ، روی فرش قرمزی که به صورت ردیفی پهن شده بود قدم برمیداشتم و با آرامش درحال فکر و خیال بودن ، کلاسمم که به لطف چول سو نتونستم برم و پیچوندمش.
بین قفسه ها سَرَکی کشیدم همه کتابا علمی بودن و انتظار زیادیم نمیرفت ولی جلده یه کتاب نظرمو جلب کرد ، دست بردم تا برش دارم اما قدم یاریم نمیکرد
_ای بابا قده کوتاه هم برام دردسر شده
دوباره روی پنجه های پاهام وایستادم که سایه شخصی روم افتاد و از پشت چسبید بهم و دستشو به آرومی سمت کتاب برد و برش داشت ، متعجب بودم و با چشمایی گشاد شده فقط تو حصاری که با دستای ناشناسش..صبر کن ببینم این دستبندی که دوره دستشه..بله شجاعت دیگه معنی نداشت وقتی تنها گیرم انداخته بود.
به صورت مسخره ترین حالت ممکن لبخندی زدمو چرخیدم سمتش ، میخواستم یکمم از لطافتم استفاده کنم
_اقای جئون
لبخنده ریز اما دندون نمایی زد و گفت : آقای جئون ؟! فکر نمیکنی همین چند دقیقه پیش بود که میخواستی بکشیم ؟
خراب شد که ، به دستش که سمت چپم کناره سرم گذاشته بود نگاهی کردمو بازم همون لبخنده مسخرم رو زدم
_ولی تو مکان خوبی نه
پوزخندی زد و نزدیک گوشم رفت و آروم گفت : چه جایی بهتر از اینجا سکوت و آرامش همچنین..
مکثی کرد که ترسناک به نظر میومد بازم ادامه داد : خلوت
هنوزم اون لبخنده مسخره رو لبام بود ترسیدم که همینجا بکشتم و چالم کنه
دیگه از این حالت حس خفگی بهم دست داد کاملا بی حواس دستامو روی سینش گذاشتم و به آرومی به عقب هولش دادم و گفتم : میشه نچسبی بهم لطفاً ؟
نگاه اخم آلودش که رفت سمت دستام منم خیره شدم به دستام ، سریع فاصله دادم از سینش
با انگشتش یکی زد روی دماغمو چشمکی بهم زد و رفت.
از هیجان گرمم شده بود ، نفسمو دادم بیرون و دست به کمر دوره خودم چرخی زدم
چول سو پسره خوبی بود یعنی حداقل رفتارش خوب بود..حالا که تونستم نجاتش بدم از دست اون روانیا حتماً باید حواسم بیشتر به بقیه باشه..حتی حواسم باید به خودمم باشه
یک ساعتو ربعی توی حیاط نشستیم تا کلاسی که پیچوندمش تموم بشه.
چول سو بلند شد و گفت : من امروز دیگه کلاسی ندارم تو چی ؟
_خب من یه کلاس دارم
_پس منتظرت میمونم کلاسات تموم بشن باهم یه کافهای جایی بریم
با فکر کردن به اینکه امروز حتماً باید بعده دو روز مرخصی گرفتن برم سرهکارم گفتم : عا.. راستش چیزه..من نمیتونم بیام چون باید زودتر برگردم خونه تا برم سره کار
_چی؟ تو سره کار میری ؟
تعجبش همچین دور از انتظار نبود من دانشجوی سال اول پزشکی بودم دقیقا مثل خودشون با این تفاوت اونا بخاطر ثروت پدر مادرشون با راحتی و درس میخونن ولی من باید بخاطر مخارجم کار میکردم
_اره خب
_ولی سختت نیست ؟!
_نه خب چه ایرادی داره هم درس میخونم هم کار میکنم تازه حس بهتری داره
لبخندی زد و گفت : تو واقعاً متفاوتی
چشمکی از سره شوخی بهش زدمو باهم هم قدم شدیم.
چول سو رفت منم رفتم داخل بچه ها رو ندیده بودم زیاد امروز و این خوب بود چون مجبور نبودم جواب پس بدم بهشون ، جالب ترش این بود که امروز خودشونم نیومده بودن پیشم.
بیخیال شونهای بالا انداختم و رفتم به کتاب خونه دانشگاه
جایی بزرگتر از اون چیزی که فکر میکردم بود..به اطراف نگاه کردم و زیره لب زمزمه کردم : واوو چه بزرگه
ولی جالب بود که حتی پشه هم نبود ، چرا حس میکنم آدمای پولدار زیاد کتاب نمیخونن ؟! شاید این فکر و حس منه ، روی فرش قرمزی که به صورت ردیفی پهن شده بود قدم برمیداشتم و با آرامش درحال فکر و خیال بودن ، کلاسمم که به لطف چول سو نتونستم برم و پیچوندمش.
بین قفسه ها سَرَکی کشیدم همه کتابا علمی بودن و انتظار زیادیم نمیرفت ولی جلده یه کتاب نظرمو جلب کرد ، دست بردم تا برش دارم اما قدم یاریم نمیکرد
_ای بابا قده کوتاه هم برام دردسر شده
دوباره روی پنجه های پاهام وایستادم که سایه شخصی روم افتاد و از پشت چسبید بهم و دستشو به آرومی سمت کتاب برد و برش داشت ، متعجب بودم و با چشمایی گشاد شده فقط تو حصاری که با دستای ناشناسش..صبر کن ببینم این دستبندی که دوره دستشه..بله شجاعت دیگه معنی نداشت وقتی تنها گیرم انداخته بود.
به صورت مسخره ترین حالت ممکن لبخندی زدمو چرخیدم سمتش ، میخواستم یکمم از لطافتم استفاده کنم
_اقای جئون
لبخنده ریز اما دندون نمایی زد و گفت : آقای جئون ؟! فکر نمیکنی همین چند دقیقه پیش بود که میخواستی بکشیم ؟
خراب شد که ، به دستش که سمت چپم کناره سرم گذاشته بود نگاهی کردمو بازم همون لبخنده مسخرم رو زدم
_ولی تو مکان خوبی نه
پوزخندی زد و نزدیک گوشم رفت و آروم گفت : چه جایی بهتر از اینجا سکوت و آرامش همچنین..
مکثی کرد که ترسناک به نظر میومد بازم ادامه داد : خلوت
هنوزم اون لبخنده مسخره رو لبام بود ترسیدم که همینجا بکشتم و چالم کنه
دیگه از این حالت حس خفگی بهم دست داد کاملا بی حواس دستامو روی سینش گذاشتم و به آرومی به عقب هولش دادم و گفتم : میشه نچسبی بهم لطفاً ؟
نگاه اخم آلودش که رفت سمت دستام منم خیره شدم به دستام ، سریع فاصله دادم از سینش
با انگشتش یکی زد روی دماغمو چشمکی بهم زد و رفت.
از هیجان گرمم شده بود ، نفسمو دادم بیرون و دست به کمر دوره خودم چرخی زدم
۸.۳k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.