رمان یادت باشد۲۲۴

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_چهار
نشسته خاک مرده‌ای به این بهار زار من ....
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم. قرار شد ظهر دنبالم بیاید. خانه را تمیز کردم، ظرف ها را شستم،کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم و روی مبل هارا ملافه سفید انداختم. موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع میکردم، خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم. یک شعر برای پوتینش گفته بود با این مضمون که پوتینش یاری نکرده تا آخر راه برود. آن روز فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد.
ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد. پدرم بالا نیامد. طاقت دیدن خانهٔ بدون حمید را نداشت. کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم. وقتی میخواستم در را ببندم، نگاهم دور تا دور خانه چرخید. دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود. مُهر های نماز که روی اُپن گذاشته بود. قرآنی که دیشب خوانده و گوشهٔ میز گذاشته بود. گوشه‌گوشهٔ این خانه برایم تداعی کنندهٔ خاطرات همراهی با حمید بود. در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم .....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۲۲۵

رمان یادت باشد ۲۲۶

رمان یادت باشد ۲۲۳

رمان یادت باشد ۲۲۲

قهوه تلخ پارت ۶۲دازای:چرا اینطوری شدی؟چویا: بعد از اینکه تو ...

در شهر شلوغ و سرد "بی‌رحمی"، مردی میانسال به نام "نوید" زندگ...

*کودکی ما در دهه هفتاد گذشت ...*سال های گیر کردنِ کله در یقه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط