-نامه ای به خورشیدم
سلام خورشید من
امیدوارم حالت خوب باشد، هوا کم کم دارد سرد میشود خودت را خوب بپوشان
امروز از پنجره اتاقم به دریاچه نگاه میکردم، آب روی دریاچه یخ زده است
یاد زمانی افتادم که باهم روی یخ دریاچه میرقصدیم زمانی که برایت با گل های وحشی تاج می ساختم و بر روی موهای مشکی ات میگذاشتم،به یاد داری؟
راستی، کی می آیی؟ دل در دلم نیست برای دوباره دیدنت
دفعه پیش که برایت بلیط گرفتم و تو از قطار جا ماندی دایه مرا یک بار دیگر مجنون خطاب کرد،دایه کمی تنگ خلق شده میگویید تو فعلا نمیتوانی به دیدنم بیایی، بیا و من را با خودت ببر من عاشق، میان دسته ای از دیوانگان گیر افتاده ام
مدت هاست دنبال رابطه ای بین جنون و عشق میگردم.
جنونی که با عشق مداوا میشود یا عشقی که باعث یک جنون میشود؟
نظر تو کدام است؟
راستش را بگویم اینجا همه داستان ما را غم انگیز می دانند اما عزیزم به نظر تو چه چیزی در عشق میتواند غم انگیز باشد، خند دار نیست؟
دایه اخرین بار که به دیدنم آمد خواسته ام را قبول کرده بود و برایم رمئو و ژولیت را آورده بود، من هم از آن روز به یاد تمام شب هایی که روبروی پنجره زیر شیروانی، خیره به ماه و ستارگان میشدم و تو برایم رمئو و ژولیت میخواندی
دوباره شروع به خواندنش کردم در لا به لای صفحات و کلمات به جمله ای برخوردم که زیرش خط کشیده بودی "دیوار های سنگی نمیتوانند عشق را بیرون نگه دارند" آن موقعه درکی از این جمله نداشتم اما حالا با تک تک عصاب هایم درکش میکنم و بر عماق قلبم نفوذ میکند، گاهی احساس میکنم این جمله برای من مقدر شده است و تو کسی هستی که رسالتت را بر من تمام کردی!
تو حتی صدایت هم از جنس خورشید بود، شاید به خاطر همین ماه هر شب پشت پنجره اتاقت میدرخشید، حتما دل ماه هم برای خورشیدش تنگ شده بود درست مثل من که مانند ماه هر روز پشت پنجره به درخشش خورشید نگاه میکنم تا شاید نشانه ای از تورا در نورش ببینم
راستی خوشحال میشوم جواب نامه هایم را بدهی، انتظاری ندارم. تنها یک جمله از احوالت برایم بنویس اصلا برایم تنها یک پاک نامه بفرست فقط چیزی از طرف خودت به من بده تا کمی از دل تنگی ام کم شود
امیدوارم همیشه بدرخشی خورشید من
خداحافظ
فرستنده:فرانسه، لیون، خیابان مارسی، آسایشگاه روانی لئویی پاستور
گیرنده: فرانسه، پاریس، قبرستان مونت پارناس
امیدوارم حالت خوب باشد، هوا کم کم دارد سرد میشود خودت را خوب بپوشان
امروز از پنجره اتاقم به دریاچه نگاه میکردم، آب روی دریاچه یخ زده است
یاد زمانی افتادم که باهم روی یخ دریاچه میرقصدیم زمانی که برایت با گل های وحشی تاج می ساختم و بر روی موهای مشکی ات میگذاشتم،به یاد داری؟
راستی، کی می آیی؟ دل در دلم نیست برای دوباره دیدنت
دفعه پیش که برایت بلیط گرفتم و تو از قطار جا ماندی دایه مرا یک بار دیگر مجنون خطاب کرد،دایه کمی تنگ خلق شده میگویید تو فعلا نمیتوانی به دیدنم بیایی، بیا و من را با خودت ببر من عاشق، میان دسته ای از دیوانگان گیر افتاده ام
مدت هاست دنبال رابطه ای بین جنون و عشق میگردم.
جنونی که با عشق مداوا میشود یا عشقی که باعث یک جنون میشود؟
نظر تو کدام است؟
راستش را بگویم اینجا همه داستان ما را غم انگیز می دانند اما عزیزم به نظر تو چه چیزی در عشق میتواند غم انگیز باشد، خند دار نیست؟
دایه اخرین بار که به دیدنم آمد خواسته ام را قبول کرده بود و برایم رمئو و ژولیت را آورده بود، من هم از آن روز به یاد تمام شب هایی که روبروی پنجره زیر شیروانی، خیره به ماه و ستارگان میشدم و تو برایم رمئو و ژولیت میخواندی
دوباره شروع به خواندنش کردم در لا به لای صفحات و کلمات به جمله ای برخوردم که زیرش خط کشیده بودی "دیوار های سنگی نمیتوانند عشق را بیرون نگه دارند" آن موقعه درکی از این جمله نداشتم اما حالا با تک تک عصاب هایم درکش میکنم و بر عماق قلبم نفوذ میکند، گاهی احساس میکنم این جمله برای من مقدر شده است و تو کسی هستی که رسالتت را بر من تمام کردی!
تو حتی صدایت هم از جنس خورشید بود، شاید به خاطر همین ماه هر شب پشت پنجره اتاقت میدرخشید، حتما دل ماه هم برای خورشیدش تنگ شده بود درست مثل من که مانند ماه هر روز پشت پنجره به درخشش خورشید نگاه میکنم تا شاید نشانه ای از تورا در نورش ببینم
راستی خوشحال میشوم جواب نامه هایم را بدهی، انتظاری ندارم. تنها یک جمله از احوالت برایم بنویس اصلا برایم تنها یک پاک نامه بفرست فقط چیزی از طرف خودت به من بده تا کمی از دل تنگی ام کم شود
امیدوارم همیشه بدرخشی خورشید من
خداحافظ
فرستنده:فرانسه، لیون، خیابان مارسی، آسایشگاه روانی لئویی پاستور
گیرنده: فرانسه، پاریس، قبرستان مونت پارناس
- ۶.۳k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط