شبی که ماه رقصید...
پارت 1
دیگه هیچی نمیخواست، فقط کمک میخواست.
دیگه تحمل نداشت اون داشت سر نجات
جونش تقلا میکرد.
هر لحظه؛ ضربه شدید تری از سوی پدرش به اندام بیجون دختر میخورد.
برای آخرین بار نفس کشید، برای آخرین بار فریاد زد، و برای آخرین بار از مادرش که بی تفاوت نظارهگر آنها بود؛کمک خواست.
در جواب سکوت او، دخترک 14 ساله با آخرین توان خود، پدر را هل داد و با پاهای زخمی پا به فرار گذاشت.
دردی حس نمیکرد.
فقط دوید و دوید...
بی مقصد در خیابان های غریب سئول مانند آهو میدوید.
تاریکی کوچه های تنگ و تاریک دختر را درآغوش گرفته بود.
بدن زخمی دختر گاهی به دیوار ها، و گاهی به سطل های زباله میخورد و درد در وجودش مانند شعله های آتش، زبانه میکشید...
صدای آژیر پلیس همجارا فرا گرفته بود.
کادر درمان، و مامور های آتش نشانی هردو در تلاش بودند.
آتش بزرگی خانه ای را میسوزاند.
دخترک بازوهای خود را لمس کرد و یک قدم به جلو برداشت.
مردی دست به سینه روی پشت بام خانه آتش گرفته بیخیال ایستاده بود.
مردی که چهره ای نداشت.
دخترک قدمی دیگری برداشت و سپس دوید تا هشدار دهد اما بجای نزدیک شدن، دورتر میشد.
دختر میخواست داد بزند اما صدایی نداشت.
با تمام وجود به جلو میدوید اما انگار زمین خلاف جهت او بود...
از اعماق وجود خود فریادی به بلندی صدای موریانه کشید اما تنها کسی که متوجه او شد؛ همان مرد بلند قامتی بود که روی سطح شیبدار شیروانیِ غرق در آتش، ایستاده بود.
مرد به سمت دختر چرخید اما دختر که در آستانه دیدن چهره مرد بود، از جای بلندی، به زمین سقوط کرد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
با یه گل بهار نمیشه منتظر بقیشم باشید.
دیگه هیچی نمیخواست، فقط کمک میخواست.
دیگه تحمل نداشت اون داشت سر نجات
جونش تقلا میکرد.
هر لحظه؛ ضربه شدید تری از سوی پدرش به اندام بیجون دختر میخورد.
برای آخرین بار نفس کشید، برای آخرین بار فریاد زد، و برای آخرین بار از مادرش که بی تفاوت نظارهگر آنها بود؛کمک خواست.
در جواب سکوت او، دخترک 14 ساله با آخرین توان خود، پدر را هل داد و با پاهای زخمی پا به فرار گذاشت.
دردی حس نمیکرد.
فقط دوید و دوید...
بی مقصد در خیابان های غریب سئول مانند آهو میدوید.
تاریکی کوچه های تنگ و تاریک دختر را درآغوش گرفته بود.
بدن زخمی دختر گاهی به دیوار ها، و گاهی به سطل های زباله میخورد و درد در وجودش مانند شعله های آتش، زبانه میکشید...
صدای آژیر پلیس همجارا فرا گرفته بود.
کادر درمان، و مامور های آتش نشانی هردو در تلاش بودند.
آتش بزرگی خانه ای را میسوزاند.
دخترک بازوهای خود را لمس کرد و یک قدم به جلو برداشت.
مردی دست به سینه روی پشت بام خانه آتش گرفته بیخیال ایستاده بود.
مردی که چهره ای نداشت.
دخترک قدمی دیگری برداشت و سپس دوید تا هشدار دهد اما بجای نزدیک شدن، دورتر میشد.
دختر میخواست داد بزند اما صدایی نداشت.
با تمام وجود به جلو میدوید اما انگار زمین خلاف جهت او بود...
از اعماق وجود خود فریادی به بلندی صدای موریانه کشید اما تنها کسی که متوجه او شد؛ همان مرد بلند قامتی بود که روی سطح شیبدار شیروانیِ غرق در آتش، ایستاده بود.
مرد به سمت دختر چرخید اما دختر که در آستانه دیدن چهره مرد بود، از جای بلندی، به زمین سقوط کرد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
با یه گل بهار نمیشه منتظر بقیشم باشید.
۴۹۸
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.