فیک گذشته ی تلخ پارت ١۶
خدمتکار در رو باز کرد و جسیکا وارد خونه شد و رفت به سمت پذیرایی همونطور که داشت کیفش رو از دوشش در می آورد گفت
جسیکا : برای چی گفتید با عجله بیام پیشتون ؟!
وقتی کارش تموم شد و به سمت مامان و باباش که روی مبل نشسته بودند نگاه کرد با دیدن جیمینی که کنارشون نشسته بود تعجب کرد و گفت
جسیکا : تو اینجا چیکار می کنی ؟!
جیمین : اومدم تا یک چیزایی رو برای خانوادت توضیح بدم
مامان جسیکا : ما تو رو اینجوری بزرگ کردیم ها ؟!
جسیکا : مامان،بابا هرچی که این عوضی گفته رو باور نکنید اون دروغ…
با سیلی ای که پدر جسیکا بهش زد جسیکا نتونست حرفش رو کامل کنه و صورتش به یک طرف کج شد
پدر جسیکا : ساکت شو دختره ی بی ادب
جسیکا در حالی که اشک از چشماش میریخت با گریه گفت
جسیکا : پدر الان شما به من سیلی زدید ؟!
جیمین از روی مبل بلند شد و گفت
جیمین : با اجازتون من دیگه میرم
پدر جسیکا : نگران نباشید جوری این دختر رو ادب میکنم که دیگه برای شما دردسری درست نکنه
جسیکا : پدر !
پدر جسیکا : ساکت شو
جیمین آروم سر تکون داد و با لبخند از خونه خانواده جسیکا خارج شد و سوار ماشینش شد همونطور که رانندگی میکرد زنگ زد به کسی
منشی کانگ : بله قربان
جیمین : همه چیز آماده هست ؟
منشی کانگ : بله قربان
جیمین لبخندی زد و گفت
جیمین : خوبه
و بعد تلفن رو قطع کرد و به شخص دیگری زنگ زد
جیمین : سلام خانم کیم
مادر هانا : سلام شما ؟!
جیمین : من پارک جیمین رئیس شرکت دخترتون هستم میشه لطفاً همدیگه رو ببینیم ؟
مادر هانا : اتفاقی افتاده ؟!
جیمین : نه لطفا به کافی شاپ … بیاید تا همدیگه رو ملاقات کنیم
مادر هانا : باشه
جیمین : باشه پس اونجا میبینمتون
پایان مکالمه
صدای زنگ در خونه
هانا : اومدم
هانا در رو باز کرد و با تعجب به مامانش و لونا که کلی جعبه دستشون بود نگاه کرد
لونا : سلام خواهری
هانا : س سلام
مامان هانا : سلام دخترم کمکم کن این جعبه ها رو بیارم داخل
هانا کمک مامانش و لونا کرد تا جعبه ها رو بیارن داخل خونه و بعد با تعجب به جعبه هایی که روی زمین بود نگاه کرد و گفت
هانا : اینا چی هستن ؟!
مامان هانا : لباس و کفش
هانا : لباس و کفش ؟! اما برای چی ؟!
لونا بلند داد زد
لونا : قراره بریم مهمونی
مامان هانا از ذوق لونا خندید و گفت
مامان هانا : قرار بریم مهمونی دوستم
هانا : کدوم دوستتون ؟!
مامان هانا : تو نمیشناسیش
هانا : ولی فکر نمی کنید یکم زیاده روی کردید ؟!
مامان هانا : خب منم دلم میخواد با دختر خوشگلم جلوی دوستام پز بدم… حالا هم آنقدر حرف نزن و برو آماده شو
یک ساعت بعد
لونا : مامان لباسم خیلی خوشگله نه ؟!
مامان هانا : آره عزیزم مثل پرنسس ها شدی…منتظر بمون تا خواهرت هم بیاد بعد سه تایی باهم میریم
با صدای کفش های پاشنه بلند کسی توجه مامان هانا و لونا به سمت پله ها جلب شد و با دیدن هانا توی اون لباس تعجب کردند هانا توی اون لباس خیلی میدرخشید
مامان هانا : وای دخترم چقدر خوشگل شدی
لونا : خواهر شبیه پرنسس ها شدی
هانا خنده ای کرد و گفت
هانا : واقعا انقدر خوشگل شدم ؟!
توی ماشین
هانا : مامان مهمونی کجا هست ؟!
مامان هانا در حالی که رانندگی میکرد گفت
مامان هانا : انقدر سوال نپرس و فقط منتظر بمون
هانا آروم سر جاش نشست و زیر لب غرغر کرد
هانا : همش میگه منتظر بمون مردم از بس منتظر موندم
مامان هانا خنده ای کرد و به رانندگیش ادامه داد
با ایستادن ماشین مامان هانا گفت
مامان هانا : خب رسیدیم
همه باهم از ماشین پیاده شدند و به اطرافشون نگاه کردند یک تالار خیلی بزرگ و شیک روبروشون بود باهم وارد تالار شدند که هانا با جمعیت زیادی که با لبخند بهش نگاه می کردند رو برو شد از بین جمعیت جیمین با کت و شلواری شیک و جذاب اومد بیرون دست هانا رو گرفت و بوسید و گفت
جیمین : امشب از همیشه زیباتر شدی
هانا هنوز تو شوک بود که جیمین روی زانو هاش نشست و جعبه ای از جیبش درآورد که داخلش انگشتر زیبایی بود و گفت
جیمین : قول میدم که بهترین زندگی رو برات بسازم و همیشه عاشقت بمونم عشق زیبای من با من ازدواج می کنی ؟
شرایط پارت بعد :
٣٠ لایک
٣٠ کامنت ( اگر کسی بیشتر از یک کامنت بزاره پیامش رو پاک می کنم هرچی با مهربونی بهتون گفتم بسه دیگه )
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
جسیکا : برای چی گفتید با عجله بیام پیشتون ؟!
وقتی کارش تموم شد و به سمت مامان و باباش که روی مبل نشسته بودند نگاه کرد با دیدن جیمینی که کنارشون نشسته بود تعجب کرد و گفت
جسیکا : تو اینجا چیکار می کنی ؟!
جیمین : اومدم تا یک چیزایی رو برای خانوادت توضیح بدم
مامان جسیکا : ما تو رو اینجوری بزرگ کردیم ها ؟!
جسیکا : مامان،بابا هرچی که این عوضی گفته رو باور نکنید اون دروغ…
با سیلی ای که پدر جسیکا بهش زد جسیکا نتونست حرفش رو کامل کنه و صورتش به یک طرف کج شد
پدر جسیکا : ساکت شو دختره ی بی ادب
جسیکا در حالی که اشک از چشماش میریخت با گریه گفت
جسیکا : پدر الان شما به من سیلی زدید ؟!
جیمین از روی مبل بلند شد و گفت
جیمین : با اجازتون من دیگه میرم
پدر جسیکا : نگران نباشید جوری این دختر رو ادب میکنم که دیگه برای شما دردسری درست نکنه
جسیکا : پدر !
پدر جسیکا : ساکت شو
جیمین آروم سر تکون داد و با لبخند از خونه خانواده جسیکا خارج شد و سوار ماشینش شد همونطور که رانندگی میکرد زنگ زد به کسی
منشی کانگ : بله قربان
جیمین : همه چیز آماده هست ؟
منشی کانگ : بله قربان
جیمین لبخندی زد و گفت
جیمین : خوبه
و بعد تلفن رو قطع کرد و به شخص دیگری زنگ زد
جیمین : سلام خانم کیم
مادر هانا : سلام شما ؟!
جیمین : من پارک جیمین رئیس شرکت دخترتون هستم میشه لطفاً همدیگه رو ببینیم ؟
مادر هانا : اتفاقی افتاده ؟!
جیمین : نه لطفا به کافی شاپ … بیاید تا همدیگه رو ملاقات کنیم
مادر هانا : باشه
جیمین : باشه پس اونجا میبینمتون
پایان مکالمه
صدای زنگ در خونه
هانا : اومدم
هانا در رو باز کرد و با تعجب به مامانش و لونا که کلی جعبه دستشون بود نگاه کرد
لونا : سلام خواهری
هانا : س سلام
مامان هانا : سلام دخترم کمکم کن این جعبه ها رو بیارم داخل
هانا کمک مامانش و لونا کرد تا جعبه ها رو بیارن داخل خونه و بعد با تعجب به جعبه هایی که روی زمین بود نگاه کرد و گفت
هانا : اینا چی هستن ؟!
مامان هانا : لباس و کفش
هانا : لباس و کفش ؟! اما برای چی ؟!
لونا بلند داد زد
لونا : قراره بریم مهمونی
مامان هانا از ذوق لونا خندید و گفت
مامان هانا : قرار بریم مهمونی دوستم
هانا : کدوم دوستتون ؟!
مامان هانا : تو نمیشناسیش
هانا : ولی فکر نمی کنید یکم زیاده روی کردید ؟!
مامان هانا : خب منم دلم میخواد با دختر خوشگلم جلوی دوستام پز بدم… حالا هم آنقدر حرف نزن و برو آماده شو
یک ساعت بعد
لونا : مامان لباسم خیلی خوشگله نه ؟!
مامان هانا : آره عزیزم مثل پرنسس ها شدی…منتظر بمون تا خواهرت هم بیاد بعد سه تایی باهم میریم
با صدای کفش های پاشنه بلند کسی توجه مامان هانا و لونا به سمت پله ها جلب شد و با دیدن هانا توی اون لباس تعجب کردند هانا توی اون لباس خیلی میدرخشید
مامان هانا : وای دخترم چقدر خوشگل شدی
لونا : خواهر شبیه پرنسس ها شدی
هانا خنده ای کرد و گفت
هانا : واقعا انقدر خوشگل شدم ؟!
توی ماشین
هانا : مامان مهمونی کجا هست ؟!
مامان هانا در حالی که رانندگی میکرد گفت
مامان هانا : انقدر سوال نپرس و فقط منتظر بمون
هانا آروم سر جاش نشست و زیر لب غرغر کرد
هانا : همش میگه منتظر بمون مردم از بس منتظر موندم
مامان هانا خنده ای کرد و به رانندگیش ادامه داد
با ایستادن ماشین مامان هانا گفت
مامان هانا : خب رسیدیم
همه باهم از ماشین پیاده شدند و به اطرافشون نگاه کردند یک تالار خیلی بزرگ و شیک روبروشون بود باهم وارد تالار شدند که هانا با جمعیت زیادی که با لبخند بهش نگاه می کردند رو برو شد از بین جمعیت جیمین با کت و شلواری شیک و جذاب اومد بیرون دست هانا رو گرفت و بوسید و گفت
جیمین : امشب از همیشه زیباتر شدی
هانا هنوز تو شوک بود که جیمین روی زانو هاش نشست و جعبه ای از جیبش درآورد که داخلش انگشتر زیبایی بود و گفت
جیمین : قول میدم که بهترین زندگی رو برات بسازم و همیشه عاشقت بمونم عشق زیبای من با من ازدواج می کنی ؟
شرایط پارت بعد :
٣٠ لایک
٣٠ کامنت ( اگر کسی بیشتر از یک کامنت بزاره پیامش رو پاک می کنم هرچی با مهربونی بهتون گفتم بسه دیگه )
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
۱۴۹.۷k
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.