فیک کوک ( جدایی ناپذیر) ادامه پارت۵۶
از زبان ا/ت
دیوونه شدم..چرا مثل دیوونه ها رفتار میکنم..عقلم رو از دست دادم.. خسته شدم هیچکس رو اطرافم نمیخوام همیشه فقط بهم حرفای الکی میزنن..امید میدن که چی بشه..مگه اصلا درکم میکنم !!!!!!!
سرم باز داشت درد رو شروع میکرد وقت قرصام گذشته آه..تا کی این سر درد رو با قرص مهار کنم.
بلند شدم و با سرگیجه های شدیدم خودمو رسوندم به روشویی دستم رو گذاشتم روی شیره آب.. چشمام رو چند بار باز و بسته کردم..اما فایده نداشت.. صدای گوشیم رو شنیدم آروم آروم رفتم سمتش اصلا به صفحه گوشی نگاه نکردم که ببینم کیه فقط جواب دادم.. خیلی گیج و ناتوان گفتم : ب..بله ، صدای خواهرم بود گفت : ا/ت چرا صدات اینطوریه..ا/ت خوبی؟
همه حرفاش رو میشنیدم اما مغزم برای جواب دادن یاری نمیکرد آروم گفتم : آبجی...و دیگه هیچی یادم نیست
از زبان جونگ کوک
خیلی نگرانش بودم همش جلوی دره خونش قدم میزدم..خواهرش اومد و گفت : جونگ کوک تو که به تهیونگ گفته بودی میونتون خوب شده پس این دوباره چش شده ؟
گفتم : همش تقصیر اون جینه دستم بهش برسه زندش نمیزارم.. لعنتی به ا/ت پیشنهاد ازدواج داده میکشمش
خواهرش اینقدر تعجب کرده بود که دستش رو جلوی دهنش گذاشت.
دایانا گفت : اون باید قرصاش رو بخوره همینطوری هم با زور راضی شده بود قرص بخوره..ا/نی یه کاری کن باید حتما بخوره وگرنه سرش امونش نمیده
ا/نی گفت : الان بهش زنگ میزنم
زنگ زد به ا/ت و زد پخش انگار حالش خوب نبود بعده چند دقیقه صداش نیومد ا/می هر چقدر صداش کرد اما ا/ت جواب نداد.. یکی از صندلی های میز رو برداشتم و کوبیدم به شیشه در و شکوندمش از بین اون همه شیشه رد شدم و رفتم داخل رفتم طبقه بالا توی اتاقش یکم که جلو رفتم چشمم به جسم بی جونش افتاد....
دیوونه شدم..چرا مثل دیوونه ها رفتار میکنم..عقلم رو از دست دادم.. خسته شدم هیچکس رو اطرافم نمیخوام همیشه فقط بهم حرفای الکی میزنن..امید میدن که چی بشه..مگه اصلا درکم میکنم !!!!!!!
سرم باز داشت درد رو شروع میکرد وقت قرصام گذشته آه..تا کی این سر درد رو با قرص مهار کنم.
بلند شدم و با سرگیجه های شدیدم خودمو رسوندم به روشویی دستم رو گذاشتم روی شیره آب.. چشمام رو چند بار باز و بسته کردم..اما فایده نداشت.. صدای گوشیم رو شنیدم آروم آروم رفتم سمتش اصلا به صفحه گوشی نگاه نکردم که ببینم کیه فقط جواب دادم.. خیلی گیج و ناتوان گفتم : ب..بله ، صدای خواهرم بود گفت : ا/ت چرا صدات اینطوریه..ا/ت خوبی؟
همه حرفاش رو میشنیدم اما مغزم برای جواب دادن یاری نمیکرد آروم گفتم : آبجی...و دیگه هیچی یادم نیست
از زبان جونگ کوک
خیلی نگرانش بودم همش جلوی دره خونش قدم میزدم..خواهرش اومد و گفت : جونگ کوک تو که به تهیونگ گفته بودی میونتون خوب شده پس این دوباره چش شده ؟
گفتم : همش تقصیر اون جینه دستم بهش برسه زندش نمیزارم.. لعنتی به ا/ت پیشنهاد ازدواج داده میکشمش
خواهرش اینقدر تعجب کرده بود که دستش رو جلوی دهنش گذاشت.
دایانا گفت : اون باید قرصاش رو بخوره همینطوری هم با زور راضی شده بود قرص بخوره..ا/نی یه کاری کن باید حتما بخوره وگرنه سرش امونش نمیده
ا/نی گفت : الان بهش زنگ میزنم
زنگ زد به ا/ت و زد پخش انگار حالش خوب نبود بعده چند دقیقه صداش نیومد ا/می هر چقدر صداش کرد اما ا/ت جواب نداد.. یکی از صندلی های میز رو برداشتم و کوبیدم به شیشه در و شکوندمش از بین اون همه شیشه رد شدم و رفتم داخل رفتم طبقه بالا توی اتاقش یکم که جلو رفتم چشمم به جسم بی جونش افتاد....
۱۰۵.۴k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.