𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...31
محکم تر از قبل خواهرشو به اغوش کشید
با تردید بلند شد و دستای ماریا گرفت تا بهش کمک کنه
-بیا بریم خونه...اینجا زیاد امن نیست...ممکنه دوباره برگرده
دستاشو گرفت و به چهره آزرده ی جونگکوک خیره شده
میشه پیاده بریم...دلم نمیخواد زود برسیم
لبخند گرمی به ماریا زد و دستاشو دور شونش انداخت
-هرچی تو بگی...
ماریا هم دستشو دور کمر جونگکوک قفل کرد
از پارک خارج شدن، سکوت عجیب و بدی بینشون ایجاد شده بود
هیچکدوم جرئت پرسیدن سوالایی که تو ذهنشون میچرخید رو نداشتن
جونگکوک برای اینکه احساس راحتی با خواهر تازه پیدا کرده اش رو شکوفا کنه
تک خنده ای کوتاه کرد و گفت:
-خیلی جالبه نه؟ خواهرمی و هیچی دربارت نمیدونم...
میخوای درباره بابا بشنوی؟
-اوهوم...میخوام بدونم حس داشتن بابا چطوریه...اون چطور ادمی بود؟
لبخندی زد و سرشو به شونه ی جونگکوک تکیه داد
یه شخص عالی...میگن بابا ها مثل کوه پشت بچه هاشون هستن...بابا مون نه تنها پشتم بود بلکه هرکاری کرد تا تو رفاه بزرگ شم و به جایی برسم...اون خیلی ادم خوبی بود.
جونگکوک با تعجب به ماریا خیره شد و لحظه ای ایستاد
-منظورت از بود چیه؟
انگار که داشت تازه خبر مرگ عزیز ترینشو به یکی که سالها از وجودش خبر نداشت میداد
داغ دلش دوباره تازه شده بود و اشکهاش دووم ایستادن توی چشمهای قرمز شده و خونینش رو نداشتن، پس ازادشون کرد
جونگکوکا...بابا مون فوت کرده...اون رو ساختمون کار میکرد،وقتی داشت بلوکا رو برمیداشت ساختمون ریزش کرده و بابا...
دیگه طاقت نیاورد و دوباره خودشو تو اغوش جونگکوک رها کرد
کور سوی امیدی که تو دل جونگکوک برای دیدن پدرش بود هم خاموش شد...
خواست چیزی بگه که با پوشیده شدن سرش توسط پارچه ای سیاه و تار شدن دیدش،جای حرفشو با داد و بیداد عوض کرد
-هی..چیکار میکنید..شما کی هستید؟ ولم کن...ماریااا
شئ محکمی با سرش برخورد کرد و باعث شد از هوش بره
ماریا هم دیدش به خاطر پارچه تاره شده بود
و طولی نکشید که به سر او هم ضربه ای خورد
ادامه دارد...
بیبی هام..پارت جدید اپ شد بعد ماه ها😂
حمایت کنید که دلم برای حمایتاتون خیلی تنگ شده:))
منتظرتونم:) ♡
part...31
محکم تر از قبل خواهرشو به اغوش کشید
با تردید بلند شد و دستای ماریا گرفت تا بهش کمک کنه
-بیا بریم خونه...اینجا زیاد امن نیست...ممکنه دوباره برگرده
دستاشو گرفت و به چهره آزرده ی جونگکوک خیره شده
میشه پیاده بریم...دلم نمیخواد زود برسیم
لبخند گرمی به ماریا زد و دستاشو دور شونش انداخت
-هرچی تو بگی...
ماریا هم دستشو دور کمر جونگکوک قفل کرد
از پارک خارج شدن، سکوت عجیب و بدی بینشون ایجاد شده بود
هیچکدوم جرئت پرسیدن سوالایی که تو ذهنشون میچرخید رو نداشتن
جونگکوک برای اینکه احساس راحتی با خواهر تازه پیدا کرده اش رو شکوفا کنه
تک خنده ای کوتاه کرد و گفت:
-خیلی جالبه نه؟ خواهرمی و هیچی دربارت نمیدونم...
میخوای درباره بابا بشنوی؟
-اوهوم...میخوام بدونم حس داشتن بابا چطوریه...اون چطور ادمی بود؟
لبخندی زد و سرشو به شونه ی جونگکوک تکیه داد
یه شخص عالی...میگن بابا ها مثل کوه پشت بچه هاشون هستن...بابا مون نه تنها پشتم بود بلکه هرکاری کرد تا تو رفاه بزرگ شم و به جایی برسم...اون خیلی ادم خوبی بود.
جونگکوک با تعجب به ماریا خیره شد و لحظه ای ایستاد
-منظورت از بود چیه؟
انگار که داشت تازه خبر مرگ عزیز ترینشو به یکی که سالها از وجودش خبر نداشت میداد
داغ دلش دوباره تازه شده بود و اشکهاش دووم ایستادن توی چشمهای قرمز شده و خونینش رو نداشتن، پس ازادشون کرد
جونگکوکا...بابا مون فوت کرده...اون رو ساختمون کار میکرد،وقتی داشت بلوکا رو برمیداشت ساختمون ریزش کرده و بابا...
دیگه طاقت نیاورد و دوباره خودشو تو اغوش جونگکوک رها کرد
کور سوی امیدی که تو دل جونگکوک برای دیدن پدرش بود هم خاموش شد...
خواست چیزی بگه که با پوشیده شدن سرش توسط پارچه ای سیاه و تار شدن دیدش،جای حرفشو با داد و بیداد عوض کرد
-هی..چیکار میکنید..شما کی هستید؟ ولم کن...ماریااا
شئ محکمی با سرش برخورد کرد و باعث شد از هوش بره
ماریا هم دیدش به خاطر پارچه تاره شده بود
و طولی نکشید که به سر او هم ضربه ای خورد
ادامه دارد...
بیبی هام..پارت جدید اپ شد بعد ماه ها😂
حمایت کنید که دلم برای حمایتاتون خیلی تنگ شده:))
منتظرتونم:) ♡
۱۶.۴k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.