۲۵
شب
جونگکوک رفته بود خونه باباش قرار بود هفته دیگه بیاد
پ: ا/ت دخترم
ا/ت: بله؟
پ: بیا تو اتاقم میخوام یه چیزی بهت بگم
ا/ت: باشه
پ: خوبی؟
ا/ت:اره
پ:یه چیزی ازت میخوام
ا/ت: بگو گوش میدم
پ:راستش روزی که بهت گفتم میخوام با لونا ازدواج کنم
ا/ت: اره یادم هست که باهم یه مدت حرف نمیزدیم
پ: اره راستش من وقتی که میخواستم با لونا ازدواج کنم شوهرثابقش گفت اگه شرطشو قبول کنم اگه قبول نکنم جونگکوک از لونا میگیره اگه جونگکوک هم از لونا بگیره لونا دیگه با من ازدواج نمیکنه
ا/ت: جونگکوک پچست که اونا برای زندگیش تصمیم بگیرند
پ: نمیدونم دیگه
ا/ت: خب به من چه ربطی داره اصلا شرطش چی بوده؟
پ: اینکه بچه ها من یعنی تو و کاسو و کامین یک سال برید خونه پدر جونگکوک زندگی کنید به مدت ۱ سال
ا/ت: چی؟
پ: اره من بهش گفتم کاسو کامین رفتن گفت مشکلی نداره فقط تورو هرچه زودتر بفرستم
ا/ت: بابا فک کردی من دیوونم چرا باید برم
پ: نمیدونم دیگه
ا/ت بابا
پ: یک ساله زیاد نیست
ا/ت: من نمیرم
رفتم تو اتاقم درو بستم یعنی اگه من نرم تو خونه پدر جونگکوک جونگکوک دیگه نمیتونه پدرش رو ببینه
دیروز
ا/ت: بیماریت از کی شروع شد؟
کوک: از وقتی که پدرو مادرم از هم جدا شدن
ا/ت: یعنی از بچگی
کوک: اره بخاطر همین یک هفته کنار مامانم و یک هفته کنار بابام هستم بهشون وابستم اگه نبینمشون حالم بد میشه
ا/ت:اهمم الان دیگه یعنی خوب شدی
کوک: خوب نشدم ولی بهتر از قبل هستم
ا/ت:پس از پدرو مادرت جدا نشو
کوک: نمیشم هیچوقت
الان
اشکامو پاک کردم رفتم پیش بابام
ا/ت: بابا کی باید برم؟
پ: افرین دختر خوبم از امروز برو دیگه
ا/ت: باشه
پ: خیلی خوبه که نگرانمی
من نگران جونگکوکم نه تو و اینم یک ساله زیاد نیست مثل بقیه خدمتکارا پس میتونم دوست هم پیدا کنم
پ: الان زنگ میزنم ماشین بیاد
ا/ت: باشه
#فیک
#سناریو
جونگکوک رفته بود خونه باباش قرار بود هفته دیگه بیاد
پ: ا/ت دخترم
ا/ت: بله؟
پ: بیا تو اتاقم میخوام یه چیزی بهت بگم
ا/ت: باشه
پ: خوبی؟
ا/ت:اره
پ:یه چیزی ازت میخوام
ا/ت: بگو گوش میدم
پ:راستش روزی که بهت گفتم میخوام با لونا ازدواج کنم
ا/ت: اره یادم هست که باهم یه مدت حرف نمیزدیم
پ: اره راستش من وقتی که میخواستم با لونا ازدواج کنم شوهرثابقش گفت اگه شرطشو قبول کنم اگه قبول نکنم جونگکوک از لونا میگیره اگه جونگکوک هم از لونا بگیره لونا دیگه با من ازدواج نمیکنه
ا/ت: جونگکوک پچست که اونا برای زندگیش تصمیم بگیرند
پ: نمیدونم دیگه
ا/ت: خب به من چه ربطی داره اصلا شرطش چی بوده؟
پ: اینکه بچه ها من یعنی تو و کاسو و کامین یک سال برید خونه پدر جونگکوک زندگی کنید به مدت ۱ سال
ا/ت: چی؟
پ: اره من بهش گفتم کاسو کامین رفتن گفت مشکلی نداره فقط تورو هرچه زودتر بفرستم
ا/ت: بابا فک کردی من دیوونم چرا باید برم
پ: نمیدونم دیگه
ا/ت بابا
پ: یک ساله زیاد نیست
ا/ت: من نمیرم
رفتم تو اتاقم درو بستم یعنی اگه من نرم تو خونه پدر جونگکوک جونگکوک دیگه نمیتونه پدرش رو ببینه
دیروز
ا/ت: بیماریت از کی شروع شد؟
کوک: از وقتی که پدرو مادرم از هم جدا شدن
ا/ت: یعنی از بچگی
کوک: اره بخاطر همین یک هفته کنار مامانم و یک هفته کنار بابام هستم بهشون وابستم اگه نبینمشون حالم بد میشه
ا/ت:اهمم الان دیگه یعنی خوب شدی
کوک: خوب نشدم ولی بهتر از قبل هستم
ا/ت:پس از پدرو مادرت جدا نشو
کوک: نمیشم هیچوقت
الان
اشکامو پاک کردم رفتم پیش بابام
ا/ت: بابا کی باید برم؟
پ: افرین دختر خوبم از امروز برو دیگه
ا/ت: باشه
پ: خیلی خوبه که نگرانمی
من نگران جونگکوکم نه تو و اینم یک ساله زیاد نیست مثل بقیه خدمتکارا پس میتونم دوست هم پیدا کنم
پ: الان زنگ میزنم ماشین بیاد
ا/ت: باشه
#فیک
#سناریو
۲.۱k
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.