چند پارتی تهیونگ
Part 3
تهیونگ ویو:میخواستم سوار ماشین بشم که دیدم ات هم اومد
تهیونگ:ات جایی میری؟میخوای برسونمت؟
ات:نه راستش یکم دلم گرفته بود میخواستم برم یکم دور بزنم
تهیونگ:آهان پس اگه کاری نداری فعلا بای
ات:بای
و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه ی مینجی
ات ویو:خوب موقع ای رسیدم ببینم تهیونگ کجا میخواد بره اصلا این دوستش کیه که انقدر باهاش صمیمیه که این وقت شب میخواد باهاش بره بیرون. دیدم روبه روی یه خونه ای ایستاد از ماشینش پیاده شد و رفت زنگ در و زد که یه دختر درو باز کرد و دیدم دختره و تهیونگ همدیگه رو بغل کردن نه ات بد به دلت راه نده فقط یه بغل دوستانه بود بعد رفتن سوار ماشین شدن یکم صبر کردم که برن بعد منم برم دنبالشون دیدم از ماشین پیاده شدن و رفتن تو یه بار. کلاه و ماسکم رو از تو کشوی ماشین در آوردم کلاه رو سرم گذاشتم و ماسکم زدم به صورتم و وارد بار شدم. داخل بار شدم دیدم رفتن پشت یه میز نشستن منم رفتم یه جایی نشستم که هم ببینمشون هم صداشون رو بشنوم یه مدت که گذشت دیدم دارن بهم میگن که قراره تا چند وقت دیگه نامزد کنن صحبت میکنن من تا این حرفا رو از زبون تهیونگ نشنوم باور نمیکنم اما دیدم که همو بو.سیدن اشک تو چشمام حلقه زده بود دیگه نمیتونستم تماشاشون کنم بخاطر همین سریع از بار خارج شدم سوار ماشینم شدم و........
تهیونگ ویو:میخواستم سوار ماشین بشم که دیدم ات هم اومد
تهیونگ:ات جایی میری؟میخوای برسونمت؟
ات:نه راستش یکم دلم گرفته بود میخواستم برم یکم دور بزنم
تهیونگ:آهان پس اگه کاری نداری فعلا بای
ات:بای
و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه ی مینجی
ات ویو:خوب موقع ای رسیدم ببینم تهیونگ کجا میخواد بره اصلا این دوستش کیه که انقدر باهاش صمیمیه که این وقت شب میخواد باهاش بره بیرون. دیدم روبه روی یه خونه ای ایستاد از ماشینش پیاده شد و رفت زنگ در و زد که یه دختر درو باز کرد و دیدم دختره و تهیونگ همدیگه رو بغل کردن نه ات بد به دلت راه نده فقط یه بغل دوستانه بود بعد رفتن سوار ماشین شدن یکم صبر کردم که برن بعد منم برم دنبالشون دیدم از ماشین پیاده شدن و رفتن تو یه بار. کلاه و ماسکم رو از تو کشوی ماشین در آوردم کلاه رو سرم گذاشتم و ماسکم زدم به صورتم و وارد بار شدم. داخل بار شدم دیدم رفتن پشت یه میز نشستن منم رفتم یه جایی نشستم که هم ببینمشون هم صداشون رو بشنوم یه مدت که گذشت دیدم دارن بهم میگن که قراره تا چند وقت دیگه نامزد کنن صحبت میکنن من تا این حرفا رو از زبون تهیونگ نشنوم باور نمیکنم اما دیدم که همو بو.سیدن اشک تو چشمام حلقه زده بود دیگه نمیتونستم تماشاشون کنم بخاطر همین سریع از بار خارج شدم سوار ماشینم شدم و........
۳۸.۴k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.