بی رحم تر از همه/ پارت ۱۵۱
روز بعد...
از زبان شوگا:
داخل اتاق کارم بودم...جونگکوک و جیمین رو صدا زدم...وقتی اومدن ازشون پرسیدم: تهیونگ کجاس؟
جیمین: طبق معمول رفته سراغ هی سونگ
شوگا: عجب!...پس بی خیالش نشده
جونگکوک: هیونگ میخوای چیکار کنی؟
شوگا: میخوام امروز قضیه هی سونگ رو تموم کنم...خیلی داره کشش میده!
جیمین:ما هم بیایم؟
شوگا: نه... تنها میرم...حواستون به اینجا باشه....
از زبان نویسنده:
شوگا با اسلحه به اسارتگاه هی سونگ رفت... مردی که فقط تو یک شب همه چیز رو به آتیش کشید... قلب تهیونگ هنوز توی همون شعله ها گرفتاربود... هنوز میسوخت!... اون شب نزدیک بود هایون رو از دست بده...هنوز هم نتونسته بود آروم بگیره... هنوز شکنجه ی مداوم باعث و بانی حوادث اون شب، مثل آبی بر آتش قلبش عمل نکرده بود!!... هنوز ادامه میداد....
از زبان هایون:
جونگکوک بهم زنگ زد:
جونگکوک: الو؟...کجایی؟
هایون: اداره
جونگکوک: برو جاییکه هی سونگ رو مخفی کردیم
هایون: برای چی؟
جونگکوک: شوگا هیونگ رفت اونجا... حتم دارم تهیونگ کوتاه نمیاد... میترسم درگیر بشن!... به منو جیمین گفت که حق نداریم دنبالش بریم... اگه ما بریم شوگا هیونگ از خجالت ما هم در میاد!... تو برو اونجا...یه کاری کن تهیونگ راضی بشه
هایون: خیلی خب... همین الان میرم...
از زبان رییس پلیس:
سروان لی رو از داخل اتاقم دیدم... با یکی از همکاراش صحبت میکرد و از اداره بیرون رفت...اون همکارش مثل خودش انتقالی از بوسان بود... برای همین بیشتر با اون صحبت میکرد... از اتاقم بیرون اومدم و گفتم: سروان نام؟
- بله؟
رئیس پلیس: بیا اتاق من...
وقتی اومد گفتم: سروان لی چی بهت گفت؟
-گفت یه کاری پیش اومده میره و سریع برمیگرده
رئیس پلیس: برو تعقیبش کن..
-چی؟؟...اما...برای چی قربان؟!
رئیس پلیس: بهش شک دارم... ممکنه نفوذی باشه
- بله...همین الان میرم
از زبان شوگا:
وقتی رسیدم پیش تهیونگ... دوتا نگهبان دم در بهم سلام کردن... بی اعتنا به اونا رفتم داخل...تهیونگ اون مردک رو به باد کتک گرفته بود...وقتی منو دید صاف ایستاد...و خندید...گفت:توام اومدی؟!...با هم انجامش بدیم؟
با ابروهای درهم کشیده و نگاه خشم آلودی بهش نگام کردم... خوب این نگاهو میشناخت گفتم: نه...باید تمومش کنی!... هرچه زودتر باید سر به نیست بشه...
دستاشو به کمر زد... بازم خندید!...هی سونگ روی زمین عاجز و مجروح افتاده بود...اما سر و صدایی نداشت... تهیونگ به طرف میز کوچیکی که گوشه ی اتاق بود رفت...یه بطری ودکا Hangar.no 1 روی میز بود... اونو برداشت...به طرفم گرفت و گفت: با من همراه میشی؟
ساکت موندم...و با غضب بهش نگاه کردم... فهمیده بود عصبانیم!...اما مست کرده بود... برای همین اهمیت نمیداد... خودش بطری رو سر کشید... سرمو برگردوندم عقب و به هی سونگ که پشت سرم افتاده بود روی زمین نگاه کردم...برگشتم سمتش...پرسیدم: این چرا حرف نمیزنه؟
تهیونگ با تبسمی تحقیر آمیز به هی سونگ نگاه کرد و گفت: نمیدونم... شاید زبونش بند اومده... شایدم...از ضربه های متعددی که به سرش وارد شده تکلمش دچار مشکل شده...
دیگه صبرم داشت لبریز میشد!... چشمامو رو هم گذاشتم و لبمو از عصبانیت گاز گرفتم... گفتم: تهیونگ... برو بیرون!... میخوام کارشو تموم کنم
تهیونگ: کارشو تموم کنی؟؟!...تازه داشتم لذت میبردم
شوگا: دیوونم نکن!... به اندازه کافی لذت بردی...هرروز میای اینجا...خسته نشدی؟
تهیونگ: اون داشت همه شما رو ازم میگرفت!... عوضی کلی وقتمونو تلف کرد تا تونستیم پیداش کنیم از بس که دنبالش گشتیم
شوگا: بس کن تهیونگ!!...با منم داشت همین کارو میکرد... ات باردار بود... نزدیک بود جلوی چشمام جون بده!... منم به رنج این آدم راضی ام...اما دیگه داره خیلی طول میکشه... خودتم دیوونه کردی!
تهیونگ: متاسفم...نمیتونم اجازه بدم بکشیش...حداقل نه الان... باهاش کار دارم!...
از زبان نویسنده:
تهیونگ حواسش سر جا نبود... برای همین نمیتونست منطقی رفتار کنه... شوگا با غضب یقه تهیونگ رو گرفت...و تهیونگ رو تکون میداد...اسلحه تهیونگ از لبه ی جیب پالتوش افتاد!...اما شوگا و تهیونگ بحثشون شدید شده بود... متوجه نشدن!... هی سونگ دید که اسلحه افتاد!... خودشو روی زمین کشید... انگشتهاش بی حس بودن... اما این زمان، زمانی اضطراری بود!... باید تمام توانش رو توی انگشتاش جمع میکرد... بلاخره تونست!... قبضه ی اسلحه رو گرفت... سریع خودشو از رو زمین جمع کرد...گویا داشتن وسیله ای برای دفاع از خودش بهش جون تازه بخشیده بود!...اما هرچی تلاش کرد نمیتونست حرفی بزنه... فقط صداهای نامفهوم از خودش بروز میداد...حالا تهیونگ و شوگا در خطر بودن...سینه به سینه هم ایستاده بودن و حیرت زده از اینکه هی سونگ به طرفشون اسلحه گرفته!...
از زبان شوگا:
داخل اتاق کارم بودم...جونگکوک و جیمین رو صدا زدم...وقتی اومدن ازشون پرسیدم: تهیونگ کجاس؟
جیمین: طبق معمول رفته سراغ هی سونگ
شوگا: عجب!...پس بی خیالش نشده
جونگکوک: هیونگ میخوای چیکار کنی؟
شوگا: میخوام امروز قضیه هی سونگ رو تموم کنم...خیلی داره کشش میده!
جیمین:ما هم بیایم؟
شوگا: نه... تنها میرم...حواستون به اینجا باشه....
از زبان نویسنده:
شوگا با اسلحه به اسارتگاه هی سونگ رفت... مردی که فقط تو یک شب همه چیز رو به آتیش کشید... قلب تهیونگ هنوز توی همون شعله ها گرفتاربود... هنوز میسوخت!... اون شب نزدیک بود هایون رو از دست بده...هنوز هم نتونسته بود آروم بگیره... هنوز شکنجه ی مداوم باعث و بانی حوادث اون شب، مثل آبی بر آتش قلبش عمل نکرده بود!!... هنوز ادامه میداد....
از زبان هایون:
جونگکوک بهم زنگ زد:
جونگکوک: الو؟...کجایی؟
هایون: اداره
جونگکوک: برو جاییکه هی سونگ رو مخفی کردیم
هایون: برای چی؟
جونگکوک: شوگا هیونگ رفت اونجا... حتم دارم تهیونگ کوتاه نمیاد... میترسم درگیر بشن!... به منو جیمین گفت که حق نداریم دنبالش بریم... اگه ما بریم شوگا هیونگ از خجالت ما هم در میاد!... تو برو اونجا...یه کاری کن تهیونگ راضی بشه
هایون: خیلی خب... همین الان میرم...
از زبان رییس پلیس:
سروان لی رو از داخل اتاقم دیدم... با یکی از همکاراش صحبت میکرد و از اداره بیرون رفت...اون همکارش مثل خودش انتقالی از بوسان بود... برای همین بیشتر با اون صحبت میکرد... از اتاقم بیرون اومدم و گفتم: سروان نام؟
- بله؟
رئیس پلیس: بیا اتاق من...
وقتی اومد گفتم: سروان لی چی بهت گفت؟
-گفت یه کاری پیش اومده میره و سریع برمیگرده
رئیس پلیس: برو تعقیبش کن..
-چی؟؟...اما...برای چی قربان؟!
رئیس پلیس: بهش شک دارم... ممکنه نفوذی باشه
- بله...همین الان میرم
از زبان شوگا:
وقتی رسیدم پیش تهیونگ... دوتا نگهبان دم در بهم سلام کردن... بی اعتنا به اونا رفتم داخل...تهیونگ اون مردک رو به باد کتک گرفته بود...وقتی منو دید صاف ایستاد...و خندید...گفت:توام اومدی؟!...با هم انجامش بدیم؟
با ابروهای درهم کشیده و نگاه خشم آلودی بهش نگام کردم... خوب این نگاهو میشناخت گفتم: نه...باید تمومش کنی!... هرچه زودتر باید سر به نیست بشه...
دستاشو به کمر زد... بازم خندید!...هی سونگ روی زمین عاجز و مجروح افتاده بود...اما سر و صدایی نداشت... تهیونگ به طرف میز کوچیکی که گوشه ی اتاق بود رفت...یه بطری ودکا Hangar.no 1 روی میز بود... اونو برداشت...به طرفم گرفت و گفت: با من همراه میشی؟
ساکت موندم...و با غضب بهش نگاه کردم... فهمیده بود عصبانیم!...اما مست کرده بود... برای همین اهمیت نمیداد... خودش بطری رو سر کشید... سرمو برگردوندم عقب و به هی سونگ که پشت سرم افتاده بود روی زمین نگاه کردم...برگشتم سمتش...پرسیدم: این چرا حرف نمیزنه؟
تهیونگ با تبسمی تحقیر آمیز به هی سونگ نگاه کرد و گفت: نمیدونم... شاید زبونش بند اومده... شایدم...از ضربه های متعددی که به سرش وارد شده تکلمش دچار مشکل شده...
دیگه صبرم داشت لبریز میشد!... چشمامو رو هم گذاشتم و لبمو از عصبانیت گاز گرفتم... گفتم: تهیونگ... برو بیرون!... میخوام کارشو تموم کنم
تهیونگ: کارشو تموم کنی؟؟!...تازه داشتم لذت میبردم
شوگا: دیوونم نکن!... به اندازه کافی لذت بردی...هرروز میای اینجا...خسته نشدی؟
تهیونگ: اون داشت همه شما رو ازم میگرفت!... عوضی کلی وقتمونو تلف کرد تا تونستیم پیداش کنیم از بس که دنبالش گشتیم
شوگا: بس کن تهیونگ!!...با منم داشت همین کارو میکرد... ات باردار بود... نزدیک بود جلوی چشمام جون بده!... منم به رنج این آدم راضی ام...اما دیگه داره خیلی طول میکشه... خودتم دیوونه کردی!
تهیونگ: متاسفم...نمیتونم اجازه بدم بکشیش...حداقل نه الان... باهاش کار دارم!...
از زبان نویسنده:
تهیونگ حواسش سر جا نبود... برای همین نمیتونست منطقی رفتار کنه... شوگا با غضب یقه تهیونگ رو گرفت...و تهیونگ رو تکون میداد...اسلحه تهیونگ از لبه ی جیب پالتوش افتاد!...اما شوگا و تهیونگ بحثشون شدید شده بود... متوجه نشدن!... هی سونگ دید که اسلحه افتاد!... خودشو روی زمین کشید... انگشتهاش بی حس بودن... اما این زمان، زمانی اضطراری بود!... باید تمام توانش رو توی انگشتاش جمع میکرد... بلاخره تونست!... قبضه ی اسلحه رو گرفت... سریع خودشو از رو زمین جمع کرد...گویا داشتن وسیله ای برای دفاع از خودش بهش جون تازه بخشیده بود!...اما هرچی تلاش کرد نمیتونست حرفی بزنه... فقط صداهای نامفهوم از خودش بروز میداد...حالا تهیونگ و شوگا در خطر بودن...سینه به سینه هم ایستاده بودن و حیرت زده از اینکه هی سونگ به طرفشون اسلحه گرفته!...
۱۰.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.