انتقام/پارت¹⁰
انتقام]
پارت 10]
از زبان کیوکو]
چشمامو اروم باز کردم.توی یک اتاق در بسته بودم.اتاقه اشنا میومد.تازه یادم افتاد!این اتاق من بود.سرمو چرخوندم روی میز اونور اتاق یه پارچ اب بود.دهنم خیلی خشک بود.بلند شدم و رفتم که برای خودم اب بریزم
از زبان تورو]
داشتم با دازای حرف میزدم که صدای شکستن شیشه اومد.رفتم سمت اتاق و دیدم پارچ اب شکسته و کیوکو روی زمین افتاده.از دست داشت خون میومد.کمکشکردم بلند شه و روی تخت برش گردوندم.دازای رفت و با جعبه ی کمک های اولیه برگشت.
از زبان کیوکو]
دازای اومد و دستمو باندپیچی کرد.خیلی درد داشت.خواستم دوباه بلند شم که تورو جلومو گرفت
^تو الان خیلی ضعیفی.بهتره بلند نشی
اصرار کردم:الان بهترم بزار بلند شم
^نه همین جا میمونی
-تو رییس من نیستی!
^چرا هستم!
با عصبانیت بلند شدم.دازای از پشتم صدام زد ولی من به راه خودم ادامه دادم.درو خونرو باز کردم.و رفتم بیرون
رفتم توی پارک وشروع کردم راه رفتن.گشنم بود ولی همه ی پولم توی اون کت لعنتی بود.دستمو کردم توی جیبم.ایوللل!یه پنج ینی داشتم.با پنج ین میشد یه کیک خرید.فتم مغازه ی نزدیک پارک و خرید کردم و نشستم روی نیمکت پارک
؟:میووو!
یه گربه امد کنارم.اونم گرسنش بود.کیکو نصف کردم و باهم سهم خودمونو کامل خوردیم.داشت شب میشد.بهتر بود برگردم.سمت خنه ی دازای راه افتادم.تی پام هی خالی میشد.درست از این مدت که مریض بودم چیزی یادم نمیاد ولی فکر کنم خیلی ضعیف شدم.
گذر زمان]
زنگ درو زدم.تورو باز کرد و با عصبانیت گفت: «بهتره همون بیرون بمونی»و درو محکم بست.اون خیلی لجبازبود ولی منم به این زودیا کوتاه نمیومدم.دازای اومد درو باز کرد.میز شام چیده شده بود ولی من رفتم طبقه ی بالا
-من چیزی نمیخوام
^هوی کیوکو
-شب بخیر
^باشه!پس تا وقتی خودت برنگردی بهت غذا نمیدیم!
+توروکی اروم باش...
در اتاقو محکم بستم.واقعا که!فکر کرده بود من به همین زودیا کوتاه میام.حالا میبینیم.
چند ساعت بعد]
+کیوکو؟
-عه دازای تویی؟
+میگم توروکی خوابیده نمیخوای بیای یه چیزی بخوری؟
-معلومه که نه.منم میخوام بخوابم
+اومم باشه
فردا صبح]
از زبان تورو]
رفتم سمت اتاق کیوکو.میخواستم ازش عذرخواهی کنم.دیروز یزره رفتارم تند بود.
^کیوکو؟
درو باز کردم.کیوکو روی تخت افتاده بود و به سختی نفس میکشید.
^کیوکو!
+چیشده؟
^باید بریم پیش موری سان!
دازای تا کیوکو رو دید جدی شد.بلندش کرد و رفت بیرون.نشستیم توی ماشین و 3 تا چراغ قرمزو رد کردیم.
گذر زمان]
دازای در اتاق موری سانو محکم باز کرد
+موری سان!
موری سان اونو خوابوند روی مبل و نبضشو چک کرد.یه سرم بهش وصل کرد و سری تکون داد و گفت:نگران نباشید.از گرسنگی بوده
^گرسنگی؟راستش من...
موری:تو باید بیشتر حواست بهش باشه!اون الان خیلی ضعیفه و ممکنه هر لحظه یه اتفاقی بیوفته.
^چشم
موری:فعلا با این سرمی که بهش وصل کردم چندتا ویتامینو به بدنش رسوندم.وقتی بهوش اومد باید حسابی بهش غذا بدی.
سرم که تموم شد دازای دوباره کیوکو رو برداشت و گذاشت توی ماشین.توی راه هردو ساکت بودیم.
پایان پارت]
پارت 10]
از زبان کیوکو]
چشمامو اروم باز کردم.توی یک اتاق در بسته بودم.اتاقه اشنا میومد.تازه یادم افتاد!این اتاق من بود.سرمو چرخوندم روی میز اونور اتاق یه پارچ اب بود.دهنم خیلی خشک بود.بلند شدم و رفتم که برای خودم اب بریزم
از زبان تورو]
داشتم با دازای حرف میزدم که صدای شکستن شیشه اومد.رفتم سمت اتاق و دیدم پارچ اب شکسته و کیوکو روی زمین افتاده.از دست داشت خون میومد.کمکشکردم بلند شه و روی تخت برش گردوندم.دازای رفت و با جعبه ی کمک های اولیه برگشت.
از زبان کیوکو]
دازای اومد و دستمو باندپیچی کرد.خیلی درد داشت.خواستم دوباه بلند شم که تورو جلومو گرفت
^تو الان خیلی ضعیفی.بهتره بلند نشی
اصرار کردم:الان بهترم بزار بلند شم
^نه همین جا میمونی
-تو رییس من نیستی!
^چرا هستم!
با عصبانیت بلند شدم.دازای از پشتم صدام زد ولی من به راه خودم ادامه دادم.درو خونرو باز کردم.و رفتم بیرون
رفتم توی پارک وشروع کردم راه رفتن.گشنم بود ولی همه ی پولم توی اون کت لعنتی بود.دستمو کردم توی جیبم.ایوللل!یه پنج ینی داشتم.با پنج ین میشد یه کیک خرید.فتم مغازه ی نزدیک پارک و خرید کردم و نشستم روی نیمکت پارک
؟:میووو!
یه گربه امد کنارم.اونم گرسنش بود.کیکو نصف کردم و باهم سهم خودمونو کامل خوردیم.داشت شب میشد.بهتر بود برگردم.سمت خنه ی دازای راه افتادم.تی پام هی خالی میشد.درست از این مدت که مریض بودم چیزی یادم نمیاد ولی فکر کنم خیلی ضعیف شدم.
گذر زمان]
زنگ درو زدم.تورو باز کرد و با عصبانیت گفت: «بهتره همون بیرون بمونی»و درو محکم بست.اون خیلی لجبازبود ولی منم به این زودیا کوتاه نمیومدم.دازای اومد درو باز کرد.میز شام چیده شده بود ولی من رفتم طبقه ی بالا
-من چیزی نمیخوام
^هوی کیوکو
-شب بخیر
^باشه!پس تا وقتی خودت برنگردی بهت غذا نمیدیم!
+توروکی اروم باش...
در اتاقو محکم بستم.واقعا که!فکر کرده بود من به همین زودیا کوتاه میام.حالا میبینیم.
چند ساعت بعد]
+کیوکو؟
-عه دازای تویی؟
+میگم توروکی خوابیده نمیخوای بیای یه چیزی بخوری؟
-معلومه که نه.منم میخوام بخوابم
+اومم باشه
فردا صبح]
از زبان تورو]
رفتم سمت اتاق کیوکو.میخواستم ازش عذرخواهی کنم.دیروز یزره رفتارم تند بود.
^کیوکو؟
درو باز کردم.کیوکو روی تخت افتاده بود و به سختی نفس میکشید.
^کیوکو!
+چیشده؟
^باید بریم پیش موری سان!
دازای تا کیوکو رو دید جدی شد.بلندش کرد و رفت بیرون.نشستیم توی ماشین و 3 تا چراغ قرمزو رد کردیم.
گذر زمان]
دازای در اتاق موری سانو محکم باز کرد
+موری سان!
موری سان اونو خوابوند روی مبل و نبضشو چک کرد.یه سرم بهش وصل کرد و سری تکون داد و گفت:نگران نباشید.از گرسنگی بوده
^گرسنگی؟راستش من...
موری:تو باید بیشتر حواست بهش باشه!اون الان خیلی ضعیفه و ممکنه هر لحظه یه اتفاقی بیوفته.
^چشم
موری:فعلا با این سرمی که بهش وصل کردم چندتا ویتامینو به بدنش رسوندم.وقتی بهوش اومد باید حسابی بهش غذا بدی.
سرم که تموم شد دازای دوباره کیوکو رو برداشت و گذاشت توی ماشین.توی راه هردو ساکت بودیم.
پایان پارت]
۲.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.