فیک تقاص پارت ۹۴
سرم و خم کردم تا ببینم وضعیت اونطرف چطوریه
همه ی بادیگاردایی که اونجا بودن مرده بودن و فقط مین هو یونگی و تهیونگ و نامجون بودن
که داشتن به همدیگه شلیک میکردن
البته هر چهار تاشون مخفی شده بودن ولی من میتونستم ببینم شون
گلوله های نامجون تموم شد و بعد از نامجون هم گلوله های یونگی و تهیونگ تموم شد
شتتتتتت اخه الان وقتش بود ؟!
الان من باید یه کاری کنم
مین هو با خنده گفت چی شد گلوله هاتون تموم شده !.... هی جیمین کجایی ! بیا بیرون اگه جرئت داری ... جونگ کوک رو کشتم(خبر نداره زنده س😐) .... خواهر عوضیت هم پیش منه (دروغ میگه واسه تحت تاثیر قرار دادن😐).... حالا میخوای چیکار کنی ؟
(بچه ها اینجا یه کم خر تو خر شد احساس میکنم .. یه توضیح بدم وقتی که نامجون شروع کرد شلیک کردن یونگی هم از یه طرف دیگه اومد و جیمین و جین و سارا رفتن و فقط یه جا مخفی شدن تا حداقل تیر بهشون نخوره)
دستام داشت میلرزید دعا دعا میکردم که جیمین نیاد جلو
ولی یهو از پشت یکی از درختا اومد بیرون
مرتیکه ی گااااو بمون سر جات !
و تقریبا تو ده متری مین هو وایستاد
جیمین گفت میخوای چیکار کنی ؟ من و میخوای بکشی ؟ خب بکش ! ..... من از مردن نمیترسم
مین هو گفت از کشتن پس عموم (جونگ کوک) خیلی خوشحالم پس انتظار نداشته باش الان تحت تاثیر حرفای مسخره ت قرار بگیرم
جیمین گفت نه اصلا انتظار ندارم
اروم از پشت درخت اومدم بیرون و با تفنگی که تو دستم بود مین هو رو هدف گرفتم
نمی تونستم بزارم هر کاری که میخواد بکنه !
مین هو با خنده گفت پس برو به جهنم
میخواست شلیک بکنه به خاطر همین ماشه رو کشیدم و فقط شلیک کردم حتی چشمام هم بستم
ولی صدای شلیک دوتا گلوله اومد
سریع چشمام و باز کردم که بیینم چه شده
مین هو افتاده بود رو زمین ولی جیمین !
جیمین اتفاقی واسش نیوفتاده بود ..... سارا جلوی جیمین افتاده بود رو زمین !
چی شد یهو !؟
سارا از کجا اومد
جیمین ویو
مین هو میخواست شلیک کنه
دیگه هیچی برام مهم نبود
دوست نداشتم زنده بمونم
دوست نداشتم چیزایی رو به بقیه بگم که دلم نمیخواد
چشمام و بستم که صدای شلیک دوتا گلوله اومد ولی هیچی رو حس نکردم
چشمام و باز کردم که دیدم سارا جلو چشمم افتاد زمین و دقیقا تیر خورده بود به قلبش
شوکه شده بودم
سریع نشستم زمین و سارا رو کشیدم تو بغلم
نباید اینطوری میشد
دستم و گذاشتم کنار صورتش با ترس گفتم سارا ..... چرا این کارو کردی ؟
سارا لبخند زد ولی سرفه ش گرفت
سرفه هاش با درد بود
قلبم درد کرد به خاطر وضعیتش
بعد از چند ثانیه سارا با لکنت گفت چو..چون .. تو ... ن..باید ..... بمی ری ..... تنها .. کسی که تو ... رو ... می ..کشه منم ... ن می.. زارم کس .. دیگه ای .. این کارو ... بکنه !
چشمام پر اشک شده بود
گفتم نه نه بلایی سر تو نمیاد تو باید بمونی و منو بکشی ! تو هیچ جا نمیری سارا ...
سارا با درد گفت کنارت میمونم ... فقط قرار نیس .. با چشمات ببینی .. با قلبت حسش کن !
با عصبانیت گفتم نه تو حق نداری جایی بری
سارا گفت نمیرم
...................
همه ی بادیگاردایی که اونجا بودن مرده بودن و فقط مین هو یونگی و تهیونگ و نامجون بودن
که داشتن به همدیگه شلیک میکردن
البته هر چهار تاشون مخفی شده بودن ولی من میتونستم ببینم شون
گلوله های نامجون تموم شد و بعد از نامجون هم گلوله های یونگی و تهیونگ تموم شد
شتتتتتت اخه الان وقتش بود ؟!
الان من باید یه کاری کنم
مین هو با خنده گفت چی شد گلوله هاتون تموم شده !.... هی جیمین کجایی ! بیا بیرون اگه جرئت داری ... جونگ کوک رو کشتم(خبر نداره زنده س😐) .... خواهر عوضیت هم پیش منه (دروغ میگه واسه تحت تاثیر قرار دادن😐).... حالا میخوای چیکار کنی ؟
(بچه ها اینجا یه کم خر تو خر شد احساس میکنم .. یه توضیح بدم وقتی که نامجون شروع کرد شلیک کردن یونگی هم از یه طرف دیگه اومد و جیمین و جین و سارا رفتن و فقط یه جا مخفی شدن تا حداقل تیر بهشون نخوره)
دستام داشت میلرزید دعا دعا میکردم که جیمین نیاد جلو
ولی یهو از پشت یکی از درختا اومد بیرون
مرتیکه ی گااااو بمون سر جات !
و تقریبا تو ده متری مین هو وایستاد
جیمین گفت میخوای چیکار کنی ؟ من و میخوای بکشی ؟ خب بکش ! ..... من از مردن نمیترسم
مین هو گفت از کشتن پس عموم (جونگ کوک) خیلی خوشحالم پس انتظار نداشته باش الان تحت تاثیر حرفای مسخره ت قرار بگیرم
جیمین گفت نه اصلا انتظار ندارم
اروم از پشت درخت اومدم بیرون و با تفنگی که تو دستم بود مین هو رو هدف گرفتم
نمی تونستم بزارم هر کاری که میخواد بکنه !
مین هو با خنده گفت پس برو به جهنم
میخواست شلیک بکنه به خاطر همین ماشه رو کشیدم و فقط شلیک کردم حتی چشمام هم بستم
ولی صدای شلیک دوتا گلوله اومد
سریع چشمام و باز کردم که بیینم چه شده
مین هو افتاده بود رو زمین ولی جیمین !
جیمین اتفاقی واسش نیوفتاده بود ..... سارا جلوی جیمین افتاده بود رو زمین !
چی شد یهو !؟
سارا از کجا اومد
جیمین ویو
مین هو میخواست شلیک کنه
دیگه هیچی برام مهم نبود
دوست نداشتم زنده بمونم
دوست نداشتم چیزایی رو به بقیه بگم که دلم نمیخواد
چشمام و بستم که صدای شلیک دوتا گلوله اومد ولی هیچی رو حس نکردم
چشمام و باز کردم که دیدم سارا جلو چشمم افتاد زمین و دقیقا تیر خورده بود به قلبش
شوکه شده بودم
سریع نشستم زمین و سارا رو کشیدم تو بغلم
نباید اینطوری میشد
دستم و گذاشتم کنار صورتش با ترس گفتم سارا ..... چرا این کارو کردی ؟
سارا لبخند زد ولی سرفه ش گرفت
سرفه هاش با درد بود
قلبم درد کرد به خاطر وضعیتش
بعد از چند ثانیه سارا با لکنت گفت چو..چون .. تو ... ن..باید ..... بمی ری ..... تنها .. کسی که تو ... رو ... می ..کشه منم ... ن می.. زارم کس .. دیگه ای .. این کارو ... بکنه !
چشمام پر اشک شده بود
گفتم نه نه بلایی سر تو نمیاد تو باید بمونی و منو بکشی ! تو هیچ جا نمیری سارا ...
سارا با درد گفت کنارت میمونم ... فقط قرار نیس .. با چشمات ببینی .. با قلبت حسش کن !
با عصبانیت گفتم نه تو حق نداری جایی بری
سارا گفت نمیرم
...................
۳۳.۰k
۲۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.