𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹³
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹³
ویو
یه لباس خیلی راحت انتخاب کردم تا تو راه اذیت نشم و موهامو گوجه ای بستم...توی مرز باید پیاده می شدیم و با کشتی میرفتیم.... اما این اولین سفر من با اونه.....
ات: چرا ماشین جیمین انقد بزرگه؟
کوک: بعدا می فهمی.*اخم*
ات: چرا داریم به ژاپن میریم؟
کوک: برای انجام دادن یه کاری
ات: چرا من باید بیام؟
کوک: یه بار تنهات گذاشتم دیدم به چه روزی افتادی*یکم داد*
ات:*پوکر فیس*
چشمامو روی هم گذاشتم تا حداقل یکم حس آرامش پیدا کنم....باد کولر بهم میخورد و لذت میبردم.............صندلی رو داره میده عقب؟
متوجه شدم کوک داره صندلی رو یکم میده عقب.....خودمو به خواب زدم و زیر چشمی بهش نگاه میکردم اما اون انگار بز خو و کمین کرده بود تا یه چیزی رو بگیره... همش به آینه ها نگاه میکرد.... جیمین هم روبه رو مون داشت حرکت میکرد....
(فلش بک یک ساعت دیگه)
با ترمز گرفتن کوک از خواب پریدم.... خوبه کمربندمو بسته بودم مگر نه پرت میشدم تو شیشه ماشین....
کوک: لعنتی*کلافی*
صدای آژیر پلیس همه جا رو برداشت کلی ماشین پلیس دورمون رو جمع کردن....
کوک و جیمین از قبل نقشه فرار رو کشیده بودند.... جیمین سریح چرخید و به کوک راه داد کوک هم گازشو گرفت چشمامو بستم میترسیدم تصادف بشه چون کار واقعا خطری بود....صدای گاز دادن جیمین هم از پشت میومد اما هنوز صدای آژیر ها قطع نشده بود....با تموم سرعت میرفت که پیچید جوری که کم بود بیوفتم بغلش!
رفت وسط بیابون و راهشو گرفت چشمامو باز کردم و از آینه به ماشین جیمین نگاه کردم اون هم با تموم سرعت داشت میومد.
کوک:*پوزخند*نترسیدی که؟
ات: خودت... جوابشو میدونی*ترس و لکنت*
کوک: هههه....*خنده بلند *این هنوز اولشه.... عادت میکنی
صدای آژیر تموم شد وپلیسا گممون کردن و از توی جاده بدون ماشین سر دراوردیم....فقط ماشین ما بود و جیمین....
کوک باخاموش و روشن کردن چراغای ماشین به جیمین گفت که اون گوشه پارک کنه....
ویو کوک
پلیسا غافلگیرم کردن فکر نمیکردم به این زودی پیدامون کنن... اگر ات و پلیسا از ج.سد پشت ماشین جیمین خبردار شن.... خیلی بد میشه...
ات: ما کجاییم؟
کوک: نزدیکای دریا....
بعد از حرف کردن با جیمین دوباره سوار ماشین شدند و حرکت کردیم.....
بعد چند ساعت وارد یه جای برهوت شدن و به یه کافه رسیدن.
کوک: پیاده شو
ات: چشم
جیمین: بهش زنگ زدم گفت همینجا ماشین هارو بزارید.
کوک: موتورا کجان؟
جیمین:پشت کافه
ات: موتور؟
جیمین: تا کشتی با موتور میریم.
ات: آها....
*جیمین و کوک موتور هارو میارن*
کوک:*سوار شو*
ات: چشم
ویو کوک
وقتی سوار موتور از ناحیه کمرم گرفت، یه جوری شدم..... نمیدونم.... حس خوبی داشت اما نه من نباید عاشق بشم..... اون فقط یه دختر معمولیه....
ویو
یه لباس خیلی راحت انتخاب کردم تا تو راه اذیت نشم و موهامو گوجه ای بستم...توی مرز باید پیاده می شدیم و با کشتی میرفتیم.... اما این اولین سفر من با اونه.....
ات: چرا ماشین جیمین انقد بزرگه؟
کوک: بعدا می فهمی.*اخم*
ات: چرا داریم به ژاپن میریم؟
کوک: برای انجام دادن یه کاری
ات: چرا من باید بیام؟
کوک: یه بار تنهات گذاشتم دیدم به چه روزی افتادی*یکم داد*
ات:*پوکر فیس*
چشمامو روی هم گذاشتم تا حداقل یکم حس آرامش پیدا کنم....باد کولر بهم میخورد و لذت میبردم.............صندلی رو داره میده عقب؟
متوجه شدم کوک داره صندلی رو یکم میده عقب.....خودمو به خواب زدم و زیر چشمی بهش نگاه میکردم اما اون انگار بز خو و کمین کرده بود تا یه چیزی رو بگیره... همش به آینه ها نگاه میکرد.... جیمین هم روبه رو مون داشت حرکت میکرد....
(فلش بک یک ساعت دیگه)
با ترمز گرفتن کوک از خواب پریدم.... خوبه کمربندمو بسته بودم مگر نه پرت میشدم تو شیشه ماشین....
کوک: لعنتی*کلافی*
صدای آژیر پلیس همه جا رو برداشت کلی ماشین پلیس دورمون رو جمع کردن....
کوک و جیمین از قبل نقشه فرار رو کشیده بودند.... جیمین سریح چرخید و به کوک راه داد کوک هم گازشو گرفت چشمامو بستم میترسیدم تصادف بشه چون کار واقعا خطری بود....صدای گاز دادن جیمین هم از پشت میومد اما هنوز صدای آژیر ها قطع نشده بود....با تموم سرعت میرفت که پیچید جوری که کم بود بیوفتم بغلش!
رفت وسط بیابون و راهشو گرفت چشمامو باز کردم و از آینه به ماشین جیمین نگاه کردم اون هم با تموم سرعت داشت میومد.
کوک:*پوزخند*نترسیدی که؟
ات: خودت... جوابشو میدونی*ترس و لکنت*
کوک: هههه....*خنده بلند *این هنوز اولشه.... عادت میکنی
صدای آژیر تموم شد وپلیسا گممون کردن و از توی جاده بدون ماشین سر دراوردیم....فقط ماشین ما بود و جیمین....
کوک باخاموش و روشن کردن چراغای ماشین به جیمین گفت که اون گوشه پارک کنه....
ویو کوک
پلیسا غافلگیرم کردن فکر نمیکردم به این زودی پیدامون کنن... اگر ات و پلیسا از ج.سد پشت ماشین جیمین خبردار شن.... خیلی بد میشه...
ات: ما کجاییم؟
کوک: نزدیکای دریا....
بعد از حرف کردن با جیمین دوباره سوار ماشین شدند و حرکت کردیم.....
بعد چند ساعت وارد یه جای برهوت شدن و به یه کافه رسیدن.
کوک: پیاده شو
ات: چشم
جیمین: بهش زنگ زدم گفت همینجا ماشین هارو بزارید.
کوک: موتورا کجان؟
جیمین:پشت کافه
ات: موتور؟
جیمین: تا کشتی با موتور میریم.
ات: آها....
*جیمین و کوک موتور هارو میارن*
کوک:*سوار شو*
ات: چشم
ویو کوک
وقتی سوار موتور از ناحیه کمرم گرفت، یه جوری شدم..... نمیدونم.... حس خوبی داشت اما نه من نباید عاشق بشم..... اون فقط یه دختر معمولیه....
۱۲.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.