شبی که ماه رقصید...
پارت 15
فئودور چند ثانیه اونجا موند و بعد رفت.
اشکامو پاک کردم و چند ثانیه صبر کردم رنگ صورتم عادی شه و سعی کردم دیگه به هیچ چیز فکر نکنم و گریه نکنم.
رفتم پایین و مدیر رو دیدم که دم در داره با اون خانواده حرف میزنه که وقتی منو دید گفت: اوه لاوین حاضر شدی؟ بیا اینجا.
رفتم نزدیک و برای آخرین بار بغلم کرد و بعدش اون خانومه که اونجا بود یه لبخند خیلی پهن زد و دستمو گرفت.
خیلی مهربون گفت: سلام لاوین! اسم من یوکیه. خوشبختم از آشنایی باهات. دلت میخواد با خانواده ما باشی؟
چه سوالی بود میپرسید.
مگه انتخابی بود؟ مجبور بودم! یا باید با اینا میرفتم یا تو این پرورشگاه میپوسیدم.
+ منم خوشبختم. بله...خیلی.
یوکی: عالییه! پس بیا بریم.
دستم تو دست اون بود و داشتیم از پرورشگاه در میومدیم که من برای آخرین بار برگشتم و به عقب نگاه کردم.
فئودوری که از روی پله ها با خواهرش داشتن نگاه میکردن، برام درست تکون دادن.
ایزولی که از بالای پله ها با اشک شوق داشت نگام میکرد.
و مدیری که با یه لبخند ساده و دست تکون دادن، بدرقه ام کرد.
وقتی تو حیاط داشتیم میرفتیم سمت ماشین، پسری که بهم خورده بود و هردومون افتاده بودیم زمین رو دیدم.
پسرک با تعجب داشت نگام میکرد.
سوار ماشین شدم.
سمت راست، از عقب.
به سمت چپ نگاه کردم و همون پسره رو دیدم.
هنوزم دست به سینه ایستاده بود.
بهش یه لبخند زدم تا شاید این کاری بکنه که یخ دوتامونم باز شه.
اون چند ثانیه همینجوری نگام کرد و بعد اونم یه لبخند کوچولو زد، لبخندی که حتی از اون هم میشد متوجه غرور و اعتماد به نفس پسر شد.
لبخندش خیلی منو یاد لبخند کاراکتر entp ها می انداخت.
دیگه چیزی نگفتم و با دقت به بیرون نگاه کردم.
از پرورشگاه خارج شدیم و من خواستم خوب به مسیر نگاه کنم که یادم بمونه مسر پرورشگاهو ولی یوکی حواسمو پرت کرد.
یوکی: راستی لاوین، نمیخوای یکم از خودت بگی؟
+ من چیزی از خودم نمیدونم. حافظمو از دست دادم.
یوکی: درسته، شنیدم تویه تصادف اسن اتفاق افتاده. مدیر پرورشگاه میگفت با یه ماشین تصادف کردی، ولی هیچ اثری رو بدنت نیست؟! حداقل باید یه دست باند پیچی شده داشتی دیگه؟ درسته؟!
+ بله، ولی خانوم...من واقعا چیزی نمیدونم.
یوکی در حال رانندگی بود و اون یکی مرد که باهاش کارای اداری رو انجان میداد رو صندلی شاگرد نشسته بود.
یوگی از آیینه ماشین نگام کرد. اون کاملا منو میدید ولی من فقط چشم ها و ابروهاشو میدیدم.
یوکی یه لبخندی زد که من فقط صدای آروم اون لبخند و شنیدم و یکم هم چین افتادگی های گوشه چشم یوکی، وقتی خندید رو از آیینه دیدم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
فئودور چند ثانیه اونجا موند و بعد رفت.
اشکامو پاک کردم و چند ثانیه صبر کردم رنگ صورتم عادی شه و سعی کردم دیگه به هیچ چیز فکر نکنم و گریه نکنم.
رفتم پایین و مدیر رو دیدم که دم در داره با اون خانواده حرف میزنه که وقتی منو دید گفت: اوه لاوین حاضر شدی؟ بیا اینجا.
رفتم نزدیک و برای آخرین بار بغلم کرد و بعدش اون خانومه که اونجا بود یه لبخند خیلی پهن زد و دستمو گرفت.
خیلی مهربون گفت: سلام لاوین! اسم من یوکیه. خوشبختم از آشنایی باهات. دلت میخواد با خانواده ما باشی؟
چه سوالی بود میپرسید.
مگه انتخابی بود؟ مجبور بودم! یا باید با اینا میرفتم یا تو این پرورشگاه میپوسیدم.
+ منم خوشبختم. بله...خیلی.
یوکی: عالییه! پس بیا بریم.
دستم تو دست اون بود و داشتیم از پرورشگاه در میومدیم که من برای آخرین بار برگشتم و به عقب نگاه کردم.
فئودوری که از روی پله ها با خواهرش داشتن نگاه میکردن، برام درست تکون دادن.
ایزولی که از بالای پله ها با اشک شوق داشت نگام میکرد.
و مدیری که با یه لبخند ساده و دست تکون دادن، بدرقه ام کرد.
وقتی تو حیاط داشتیم میرفتیم سمت ماشین، پسری که بهم خورده بود و هردومون افتاده بودیم زمین رو دیدم.
پسرک با تعجب داشت نگام میکرد.
سوار ماشین شدم.
سمت راست، از عقب.
به سمت چپ نگاه کردم و همون پسره رو دیدم.
هنوزم دست به سینه ایستاده بود.
بهش یه لبخند زدم تا شاید این کاری بکنه که یخ دوتامونم باز شه.
اون چند ثانیه همینجوری نگام کرد و بعد اونم یه لبخند کوچولو زد، لبخندی که حتی از اون هم میشد متوجه غرور و اعتماد به نفس پسر شد.
لبخندش خیلی منو یاد لبخند کاراکتر entp ها می انداخت.
دیگه چیزی نگفتم و با دقت به بیرون نگاه کردم.
از پرورشگاه خارج شدیم و من خواستم خوب به مسیر نگاه کنم که یادم بمونه مسر پرورشگاهو ولی یوکی حواسمو پرت کرد.
یوکی: راستی لاوین، نمیخوای یکم از خودت بگی؟
+ من چیزی از خودم نمیدونم. حافظمو از دست دادم.
یوکی: درسته، شنیدم تویه تصادف اسن اتفاق افتاده. مدیر پرورشگاه میگفت با یه ماشین تصادف کردی، ولی هیچ اثری رو بدنت نیست؟! حداقل باید یه دست باند پیچی شده داشتی دیگه؟ درسته؟!
+ بله، ولی خانوم...من واقعا چیزی نمیدونم.
یوکی در حال رانندگی بود و اون یکی مرد که باهاش کارای اداری رو انجان میداد رو صندلی شاگرد نشسته بود.
یوگی از آیینه ماشین نگام کرد. اون کاملا منو میدید ولی من فقط چشم ها و ابروهاشو میدیدم.
یوکی یه لبخندی زد که من فقط صدای آروم اون لبخند و شنیدم و یکم هم چین افتادگی های گوشه چشم یوکی، وقتی خندید رو از آیینه دیدم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۳۴۳
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.