ملکه زنبور عسلqueen bee
ملکه زنبور عسلqueen bee
Part1
(بریم برای معرفی شخصیت ها)
شخصیت اصلی۱:نفس ۱۶ ساله کلاس دهم
شخصیت اصلی۲:امیرعلی ۲۳ ساله مهندس ساختمون
《شخصیت هایی متفرقه》
رقیه محمد:مامان بابا نفس
المیرا حسین:مامان بابا امیرعلی
الناز:خواهر امیرعلی
محمد مهدی:داداش نفس
پیام:دوست پسر نفس
(نفس)
مدرسم تعطیل شد و پیاده راه افتادم به طرف خونه رسیدم دم در خونه ک دیدم یک کامیون اسباب کشی جلوی دم درمون چون دختر فضولی بودم رفتم بپرسم که چخبره
نفس:سلام اقا خسته نباشید خدا بهتون قوت بده
اقا:مرسی خانوم
نفس:دارید اسباب میارید؟
اقا:بله
نفس:ع برای کدوم طبقه؟
اقا:برای طبقه سوم
نفس:مرسی ازتون
خونه ما ۵ طبقه بود و پنجم سوم خالی بود ک حالا یکی امده رفتم خونه ک مامانم داشت اشپزی میکرد سلام کردم ک مثل وحشی ها فرمو دراوردم و پرت کردم وسط خونه
نفس:اخیش تو این لباس ها انگار دارن خفم میکنن
رقیه مامان:دوهفته دیگ تموم میشه مدرسه ها
نفس:اره دیگ راحت میشم
رقیه مامان:همسایه جدید هارو دیدی؟
نفس:نه هنوز زیارتشون نکردم
رقیه مامان:شنیدم یک پسر بزرگ دارن
نفس:خب به ک
تا امدم جمله رو کامل کنم مامانم یک جوری نگام کرد ک ریدم تو خودم
نفس:اینجوری نگاه نکن میخواستم بگم به کلم
رقیه مامان:اره جون عمت
دست صورتمو شستم و نشستم
نفس:مامان پیام نیومد؟
رقیه مامان:چرا امد
نفس:چی گفت؟
رقیه مامان:گفت قرار خواستگاری بزاریم
نفس:خب شما چی گفتین؟
رقیه مامان:گفتم با باباش صحبت کنم خبرشو بهتون میدم
نفس:نههههههههه
رقیه مامان:مرگ همین پسر چی داره ک خوشت امده ازش
نفس:مگه چیکاره بچم
رقیه مامان:موهاش ک رنگ کرده لات ک هست دست هاش پر از تتو دست هاشم ک لاک میزنه مسابقه هایی بوکس غیر مجاز هم میره
نفس:مامان از روی ظاهر قضاوت نکن
تا اینو گفتم یک چیزی از پشت محکم خورد به سرم....
Part1
(بریم برای معرفی شخصیت ها)
شخصیت اصلی۱:نفس ۱۶ ساله کلاس دهم
شخصیت اصلی۲:امیرعلی ۲۳ ساله مهندس ساختمون
《شخصیت هایی متفرقه》
رقیه محمد:مامان بابا نفس
المیرا حسین:مامان بابا امیرعلی
الناز:خواهر امیرعلی
محمد مهدی:داداش نفس
پیام:دوست پسر نفس
(نفس)
مدرسم تعطیل شد و پیاده راه افتادم به طرف خونه رسیدم دم در خونه ک دیدم یک کامیون اسباب کشی جلوی دم درمون چون دختر فضولی بودم رفتم بپرسم که چخبره
نفس:سلام اقا خسته نباشید خدا بهتون قوت بده
اقا:مرسی خانوم
نفس:دارید اسباب میارید؟
اقا:بله
نفس:ع برای کدوم طبقه؟
اقا:برای طبقه سوم
نفس:مرسی ازتون
خونه ما ۵ طبقه بود و پنجم سوم خالی بود ک حالا یکی امده رفتم خونه ک مامانم داشت اشپزی میکرد سلام کردم ک مثل وحشی ها فرمو دراوردم و پرت کردم وسط خونه
نفس:اخیش تو این لباس ها انگار دارن خفم میکنن
رقیه مامان:دوهفته دیگ تموم میشه مدرسه ها
نفس:اره دیگ راحت میشم
رقیه مامان:همسایه جدید هارو دیدی؟
نفس:نه هنوز زیارتشون نکردم
رقیه مامان:شنیدم یک پسر بزرگ دارن
نفس:خب به ک
تا امدم جمله رو کامل کنم مامانم یک جوری نگام کرد ک ریدم تو خودم
نفس:اینجوری نگاه نکن میخواستم بگم به کلم
رقیه مامان:اره جون عمت
دست صورتمو شستم و نشستم
نفس:مامان پیام نیومد؟
رقیه مامان:چرا امد
نفس:چی گفت؟
رقیه مامان:گفت قرار خواستگاری بزاریم
نفس:خب شما چی گفتین؟
رقیه مامان:گفتم با باباش صحبت کنم خبرشو بهتون میدم
نفس:نههههههههه
رقیه مامان:مرگ همین پسر چی داره ک خوشت امده ازش
نفس:مگه چیکاره بچم
رقیه مامان:موهاش ک رنگ کرده لات ک هست دست هاش پر از تتو دست هاشم ک لاک میزنه مسابقه هایی بوکس غیر مجاز هم میره
نفس:مامان از روی ظاهر قضاوت نکن
تا اینو گفتم یک چیزی از پشت محکم خورد به سرم....
۵۸۹
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.