عشق و غرور p43

_آقا سعید اینکارو نمیکنه عزیزم..اون خیلی دوست داره
_خیلی میترسم..به هر حال اونم بچه دوس دارع حق داره پدر شه
بغلش کردم و دلداریش دادم:
_دیگه فکرشو نکن..سنی که نداری اگه خدا بخواد باز بچه دار میشی
کمی که اروم تر شد تقه ای به در خورد و بعد جسم کوچک پسرم نمایان شد:
_مامان میای با هم بازی کنیم حوصلم سر رفته
_اره عزیزم تو برو منم میام
درو که بست دیدم نیروانا هنوز داره به جای خالی آرشاویر نگاه میکنه
دستمو جلوش تکون دادم:
_کجایی؟؟
حواسش بهم جمع شد بهم خیره شد و با شک گفت:
_من عکسای بچگی نامجون رو دیدم ، پسرت..اوممم..پسرت خیلی شبیه شه
چرا اینقد همه این موضوع رو می‌فهمیدند و من استرسم بیشتر میشد؟
اصلا حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم
خواستم بلند شم ک بازوم رو گرفت:
_گیسیا راستشو بگو ، نکنه...
حرفشو قطع کردم:
_دیوونه شدی نیروانا؟..ینی من نمیدونم پدر بچم کیه؟
سکوت کرد و این منو بیشتر ترسوند نکنه که پیش دیگران حرفی بزنه .
اینبار در اتاقم رو قفل کردم تا خانزاده شب نتونه بیاد اینجا
با خیال راحت پتو روی خودم کشیدم و خوابیدم...
با فرو رفتن چیزی تو پهلوم آی بلندی گفتم و از جا پریدم
_تو ..تو چجوری اومدی ؟
_من یه کلید اضافه از همه اتاقا دارم