فیک کوک p1
سلام من جئون مینسو هستم ۲۳سالمه ۶ ماه همسر جئون جونگ کوک هستم ما با اجبار باهم ازدواج کردیم اولا دوستش نداشتم ولی الان دوستش دارم بقدری که میتونم جونمم براش بدم اما اون چی اونکه اصلا دوسم نداره فقط باهام سرد رفتار میکنه و تمام اعصبانیتشو روی من خالی میکنه بعضی موقع ها انقدر وحشی میشه که کتکم میزنه خودشم به نفس زدن می افته هر چی میخواد بشه بشه میخوام بهش اعتراف کنم خونه رو تمیز کردم انواع غذاهارم درست کردم لباس خوشگلم پوشیدمو ارایش کردم رفتم نشستم روی میز که صدا باز شدن در اومد خیلی خوشحال بودم امیدوارم همه چی درست پیش بره
کوک: اصلا این دختره رو دوست ندارم همش بخاطره اینه که الان میا دوست دخترم نیست اون قرار بود زنم بشه نه این دختره فقط ۶ ماه دیگه تحملش میکنم بعد ازش طلاق میگیرم رفتم دیدم غذا درست کرده مینسو با لبخند گفت: سلام کوک:(سرد) سلام مینسو:بیا باهم بخوریم کوک: گرسنم نیست و رفت اتاقش مینسو:هیهی میدونستم اینجوری میشه غذامو خوردم تمام جرعتمو جمع کردم رفتم به طرف اتاقش در زدم میشه بیام کوک:نه کار دارم مینسو:فقط یک دقیقه بعد میرم کوک:باشه بیا مینسو: بیا برات غذا اوردم کوک: مگه نگفتم نمیخوام سیرم الانم برو بیرون وقت واسه تو یکی ندارم مینسو: خیلی ناراحت شدم ولی نمیخواستم بفهمه غذا رو گذاشتم روی میزشو رفتم کوک:اوففففف دادزدم مگه نگفتم نمیخوام مینسو: نمیتونی بهم دروغ بگی بخور بعد بیا کارت دارم
واقعا گرسنم بود یک قاشق خوردم واقعا خوش مزه بود غذا رو انقدر تند تند خوردم که اصلا نفهمیدم کی تموم شد هنوز میخواستم پس رفتم برای خودم غذا بریزم که دستی دور کمرم حلقه زد مینسو: دوستت دارم کوک: چی داری میگی مینسو: خیلی دوستت دارم کوک: لطفا تمومش کن نمیخوام کلمه دوست داشتن از زبون تو بشنوم تو که میدونی من دوست ندارم کی میخوای بفهمی این ازدواج اجباریه مینسو: من باتمام شرایط دوستت دارم حتی اگه دوسم نداشته باشی و فقط به اون دختره عوضی فکر کنی کوک: خیلی اعصبانی شدم داد زدم دهنتو ببند اون عشقه من اگه الان اون زنم نیست فقط تخصیر توعه
مینسو:دیگه طاقت نیاوردم داد زدم با گریه بسههه منم به اجبار باهات ازدواج کردم چرا بخاطره اون دختره همش باهام سرد رفتار میکنی چرا نمی بینی که قلبم باهر کلمه ای که از اون دختره به زبونت میاد پودر میشه 😭 چراااا بهم بگو چرااا یهو بهم سیلی رد کوک: دهنتو ببند اون عشق اولو اخر منه دیگه اسمشو به زبونت نیار و از خونه خارج شد مینسو: خلی ناراحت شدم تاشب گریه کردم همش بهش فکر میکردم اخه چرا وقتی انقدر اذیتم میکنه باید وازم دوسش داشته باشم تمام برنامه هام بهم ریخت کاش من بجای میا بودم و اون منو دوست داشت نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت ۱۲ اون همیشه ساعت ۱۰ خونه بود ولی الان دیر کرده نکنه اتفاقی افتاد بزار بهش زنگ بزنم
بووووق بووووق کوک: چیه چرا زنگ زدی مینسو: خیلی دیر کردی نگرانت شدم برگرد خونه کوک:نمیام میخوای هر کاری کنی بکن من امشب نمیام وقطع کرد مینسو: اخه چرا اینجوری کرد چند ساعت گذشت ولی نیومد یهو صدای باز شدن در اومد فکر کردم کوکه رفتم دیدم یک مرد سیاه پوش بود یهو چشمش بهم افتاد و بهم حمله کرد اگه میخوای نمیری ساکت باش و برار کارمو بکنم همین جور داشت میومد نزدیک خوردم به دیوار با ترس همراه با گریه مینسو: خوا...خواهش میکنم ولم کن نزدیک تر نیا سیاه پوش: فکر کردی موقعیت به این خوبی رو از دست میدم داشت به لبام نزدیک میشد که سری در با شدت باز شد
کوک: اصلا این دختره رو دوست ندارم همش بخاطره اینه که الان میا دوست دخترم نیست اون قرار بود زنم بشه نه این دختره فقط ۶ ماه دیگه تحملش میکنم بعد ازش طلاق میگیرم رفتم دیدم غذا درست کرده مینسو با لبخند گفت: سلام کوک:(سرد) سلام مینسو:بیا باهم بخوریم کوک: گرسنم نیست و رفت اتاقش مینسو:هیهی میدونستم اینجوری میشه غذامو خوردم تمام جرعتمو جمع کردم رفتم به طرف اتاقش در زدم میشه بیام کوک:نه کار دارم مینسو:فقط یک دقیقه بعد میرم کوک:باشه بیا مینسو: بیا برات غذا اوردم کوک: مگه نگفتم نمیخوام سیرم الانم برو بیرون وقت واسه تو یکی ندارم مینسو: خیلی ناراحت شدم ولی نمیخواستم بفهمه غذا رو گذاشتم روی میزشو رفتم کوک:اوففففف دادزدم مگه نگفتم نمیخوام مینسو: نمیتونی بهم دروغ بگی بخور بعد بیا کارت دارم
واقعا گرسنم بود یک قاشق خوردم واقعا خوش مزه بود غذا رو انقدر تند تند خوردم که اصلا نفهمیدم کی تموم شد هنوز میخواستم پس رفتم برای خودم غذا بریزم که دستی دور کمرم حلقه زد مینسو: دوستت دارم کوک: چی داری میگی مینسو: خیلی دوستت دارم کوک: لطفا تمومش کن نمیخوام کلمه دوست داشتن از زبون تو بشنوم تو که میدونی من دوست ندارم کی میخوای بفهمی این ازدواج اجباریه مینسو: من باتمام شرایط دوستت دارم حتی اگه دوسم نداشته باشی و فقط به اون دختره عوضی فکر کنی کوک: خیلی اعصبانی شدم داد زدم دهنتو ببند اون عشقه من اگه الان اون زنم نیست فقط تخصیر توعه
مینسو:دیگه طاقت نیاوردم داد زدم با گریه بسههه منم به اجبار باهات ازدواج کردم چرا بخاطره اون دختره همش باهام سرد رفتار میکنی چرا نمی بینی که قلبم باهر کلمه ای که از اون دختره به زبونت میاد پودر میشه 😭 چراااا بهم بگو چرااا یهو بهم سیلی رد کوک: دهنتو ببند اون عشق اولو اخر منه دیگه اسمشو به زبونت نیار و از خونه خارج شد مینسو: خلی ناراحت شدم تاشب گریه کردم همش بهش فکر میکردم اخه چرا وقتی انقدر اذیتم میکنه باید وازم دوسش داشته باشم تمام برنامه هام بهم ریخت کاش من بجای میا بودم و اون منو دوست داشت نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت ۱۲ اون همیشه ساعت ۱۰ خونه بود ولی الان دیر کرده نکنه اتفاقی افتاد بزار بهش زنگ بزنم
بووووق بووووق کوک: چیه چرا زنگ زدی مینسو: خیلی دیر کردی نگرانت شدم برگرد خونه کوک:نمیام میخوای هر کاری کنی بکن من امشب نمیام وقطع کرد مینسو: اخه چرا اینجوری کرد چند ساعت گذشت ولی نیومد یهو صدای باز شدن در اومد فکر کردم کوکه رفتم دیدم یک مرد سیاه پوش بود یهو چشمش بهم افتاد و بهم حمله کرد اگه میخوای نمیری ساکت باش و برار کارمو بکنم همین جور داشت میومد نزدیک خوردم به دیوار با ترس همراه با گریه مینسو: خوا...خواهش میکنم ولم کن نزدیک تر نیا سیاه پوش: فکر کردی موقعیت به این خوبی رو از دست میدم داشت به لبام نزدیک میشد که سری در با شدت باز شد
۳۳.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.