خون آشام عزیز (31(
دستمو گذاشتم روی تنه ی درخت اما چیزی نشد. هر کاری کردم بازم چیزی نشد. یکم فکر کردم. تصمیم گرفتم از طبیعت قدرت بگیرم. تمرکز کردم بعدش با دستام قدرت طبیعت رو جمع کردم. نفس عمیق کشیدم و دستمو گذاشتم روی تنه ی درخت. در باز شد وارد شدم یه تونل بود واردش شدم با اعتیاد وارد شدم. همینجوری رفتم رسیدن به یه محوطه ی بزرگ انگار اون زن توی یه تونل زندگی میکرد. داشتم دورو برمو نگاه میکردم که صدا شد..
یونا : تو کی هستی اینجا چیکار میکنی (با یه چاقو پشت سرش وایستاده)..
جیمین : خطرناک نیستم نیازی به خشونت نیست..
یونا : بهم جواب بده مگر الان با همین چاقو تیکه تیکت میکنم و تیکه هاتو میفرستم بیرون..بوی گرگینه هارو میدی..
جیمین : باهات کاری ندارم. فقط میخواستم بفهمم کی هستی.. میتونیم باهم درباره ی جونگکوک صحبت کنیم..
یونا : گفتی جونگکوک؟!...
جیمین: آره جونگکوک.. من دوستشم همه حرفاتونو تو جنگل شنیدم..البته قبل از اون اون چاقو رو ازم دور کن..
یونا : ( چاقو رو میبره کنار).. آه. بیا بشین...
جیمین : تو خون آشامی یا گرگینه..
یونا : یه چیزی بین هر دو شون بابام یه گرگینه بوده مامانم خون آشام..
جیمین : با جونگکوک چه نسبتی داری؟ از کجا میشناسیش!؟. قول میدم بین خودمون بمونه..
یونا : من... اون خواهر زادمه.. من خالشم.
جیمین : ها!.. خالش!..
یونا : آره..
جیمین : پس چرا بهش نگفتی..
یونا : چون حتی اگه میگفتمم باور نمیکرد.. وقتی مادرش فوت شد پدرش دیگه اجازه نداد من ببینمش.. کاری کرد جونگکوک منو فراموش کنه دیدی که اصلا یادش نمیاد منو...
جیمین : چرا مگه شما چیکار کردین..
یونا : همه چی برمیگرده به گذشته قبل اینکه جونگکوک به دنیا بیاد.. (بهش تعریف میکنه)..
جیمین : پس این گذشته ی تلخ جونگکوکه.. حالا میفهمم دلیل سردردش چی بوده..
یونا : جیمین ازت یه درخواست میکنم تا جایی که میتونی مواظبش باش...
جیمین : من باید برم دیگه داره دیر میشه.. (بلند میشه)
یونا : یه لحظه وایستا... اینو بده به جونگکوک این برای مامانش بود (یه گردنبند با طرح درخت)
جیمین : باشه.. من رفتم..
یونا : به سلامت..
از خونه ی یونا خارج شدم و به سمت خونه دویدم. گذشته ی جونگکوک تلخ تر اون چیزی بود که فکر میکردم. رسیدم خونه کسی نبود همه رفته بودن بخوابن. تهیونگ اونجا بود کنار استخر نشسته بود خوشبختانه منو ندید و من رفتم تو اتاقم..
یونا : تو کی هستی اینجا چیکار میکنی (با یه چاقو پشت سرش وایستاده)..
جیمین : خطرناک نیستم نیازی به خشونت نیست..
یونا : بهم جواب بده مگر الان با همین چاقو تیکه تیکت میکنم و تیکه هاتو میفرستم بیرون..بوی گرگینه هارو میدی..
جیمین : باهات کاری ندارم. فقط میخواستم بفهمم کی هستی.. میتونیم باهم درباره ی جونگکوک صحبت کنیم..
یونا : گفتی جونگکوک؟!...
جیمین: آره جونگکوک.. من دوستشم همه حرفاتونو تو جنگل شنیدم..البته قبل از اون اون چاقو رو ازم دور کن..
یونا : ( چاقو رو میبره کنار).. آه. بیا بشین...
جیمین : تو خون آشامی یا گرگینه..
یونا : یه چیزی بین هر دو شون بابام یه گرگینه بوده مامانم خون آشام..
جیمین : با جونگکوک چه نسبتی داری؟ از کجا میشناسیش!؟. قول میدم بین خودمون بمونه..
یونا : من... اون خواهر زادمه.. من خالشم.
جیمین : ها!.. خالش!..
یونا : آره..
جیمین : پس چرا بهش نگفتی..
یونا : چون حتی اگه میگفتمم باور نمیکرد.. وقتی مادرش فوت شد پدرش دیگه اجازه نداد من ببینمش.. کاری کرد جونگکوک منو فراموش کنه دیدی که اصلا یادش نمیاد منو...
جیمین : چرا مگه شما چیکار کردین..
یونا : همه چی برمیگرده به گذشته قبل اینکه جونگکوک به دنیا بیاد.. (بهش تعریف میکنه)..
جیمین : پس این گذشته ی تلخ جونگکوکه.. حالا میفهمم دلیل سردردش چی بوده..
یونا : جیمین ازت یه درخواست میکنم تا جایی که میتونی مواظبش باش...
جیمین : من باید برم دیگه داره دیر میشه.. (بلند میشه)
یونا : یه لحظه وایستا... اینو بده به جونگکوک این برای مامانش بود (یه گردنبند با طرح درخت)
جیمین : باشه.. من رفتم..
یونا : به سلامت..
از خونه ی یونا خارج شدم و به سمت خونه دویدم. گذشته ی جونگکوک تلخ تر اون چیزی بود که فکر میکردم. رسیدم خونه کسی نبود همه رفته بودن بخوابن. تهیونگ اونجا بود کنار استخر نشسته بود خوشبختانه منو ندید و من رفتم تو اتاقم..
- ۳.۱k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط