دزیره ویکوک
_ جونگکوک من... دیگه هیچوقت مادرت و تنها نذار... من
دیگه بجز تو هیچکس و ندارم.
بی صدا اشک ریخت و محکم تر مادرش رو بغل کرد.
خواهرش با رفتن از زندگی خانواده اش قلب همه رو شکسته
بود و این چیزی نبود که به این زودی درست بشه.
آروم ازش جدا شد و لبخندی زد:
_ اوما... ببخشید میشه دوش بگیرم؟
خانوم جئون دستش رو به زیر پلکش کشید و سرش رو تکون
داد:
_ آره عزیزم، برو تو اتاقت استراحت کن.
کوله اش رو برداشت و به سمت اتاقش رفت، در رو باز کرد و
وارد اتاق قدیمیش شد. نگاهی به اطراف انداخت، رنگ دیوار
روشن تر شده بود، پرده های هر دو پنجره بسته بود و اتاق
تاریک تر از همیشه به نظر میرسید. بغض راه گلوش رو بسته
بود، دلش برای روزهایی که سویون و تهیونگ برای شام به
خونشون میومدن و سویون شب ها بعد از خوابیدن جونگکوک
به خونه اش برمیگشت تنگ شده بود.
دلش برای زمانی که خوندن رو یاد نگرفته بود و سویون با
عشق براش کتاب میخوند تنگ شده بود، دلش حتی برای بازی
های شیطنت آمیز تهیونگ تنگ شده بود، مردی که االن حتی
از گفتن اسمش هم میترسید.
روی تخت نشست و به قاب عکس خواهرش که روی دیوار بود
چشم دوخت. عینکش رو برداشت و با چشمهایی که تار میدید
به دیوار زل زد، پوزخندی زد و گفت:
_ آدما ارزش هم و وقتی میفهمن که بمیرن... واسه همین
عکس مرده ها رو بیشتر از زنده ها به دیوار میزنن.
عینک رو روی میز گذاشت، پوزخندی به عکس روی دیوار زد و
به سمت حموم توی اتاقش رفت و در رو بست، پیراهن بافتش
رو از تنش خارج کرد، دوش آب رو باز کرد و زیر دوش نشست،
به دیوار سرد تکیه داد و چشمهاش رو بست و به تمام خاطرات
کودکیش فکر کرد. خاطراتی که دیگه هیچوقت نمیتونست
حالش رو خوب کنه، خاطراتی که آرزوی نداشتنش رو داشت.
پاهاش رو بغل کرد و به تهیونگ فکر کرد، این مرد چیکار قرار
بود بکنه؟
کسی که تنها عشق زندگیش رو توی سی و هفت سالگی از
دست داده چطور قراره به زندگی برگرده؟ آیا زمانی برای
برگشتن داره؟
آیا میتونه به زودی کس دیگه ای جز سویون رو به زندگیش راه
بده؟ سرش رو به دیوار تکیه داد و به دیالوگی که به تازگی توی
دزیره خونده بود فکر کرد.
میبینی ماری؟ چطور درگیر تاریخ جهان شدم؟... یک
"
کنجکاوی ساده زندگیم را به اینجا کشاند"
اگر فکر احمقانه ای میکرد چی؟ اگر گیر همچین کنجکاوی
ای میوفتاد چی؟ چی میشد اگر خودش رو درگیر زندگی شوهر
خواهرش میکرد؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و بدون اینکه به دوش آب
اهمیتی بده، آهی کشید و چشمهای خسته اش رو بست...
دیگه بجز تو هیچکس و ندارم.
بی صدا اشک ریخت و محکم تر مادرش رو بغل کرد.
خواهرش با رفتن از زندگی خانواده اش قلب همه رو شکسته
بود و این چیزی نبود که به این زودی درست بشه.
آروم ازش جدا شد و لبخندی زد:
_ اوما... ببخشید میشه دوش بگیرم؟
خانوم جئون دستش رو به زیر پلکش کشید و سرش رو تکون
داد:
_ آره عزیزم، برو تو اتاقت استراحت کن.
کوله اش رو برداشت و به سمت اتاقش رفت، در رو باز کرد و
وارد اتاق قدیمیش شد. نگاهی به اطراف انداخت، رنگ دیوار
روشن تر شده بود، پرده های هر دو پنجره بسته بود و اتاق
تاریک تر از همیشه به نظر میرسید. بغض راه گلوش رو بسته
بود، دلش برای روزهایی که سویون و تهیونگ برای شام به
خونشون میومدن و سویون شب ها بعد از خوابیدن جونگکوک
به خونه اش برمیگشت تنگ شده بود.
دلش برای زمانی که خوندن رو یاد نگرفته بود و سویون با
عشق براش کتاب میخوند تنگ شده بود، دلش حتی برای بازی
های شیطنت آمیز تهیونگ تنگ شده بود، مردی که االن حتی
از گفتن اسمش هم میترسید.
روی تخت نشست و به قاب عکس خواهرش که روی دیوار بود
چشم دوخت. عینکش رو برداشت و با چشمهایی که تار میدید
به دیوار زل زد، پوزخندی زد و گفت:
_ آدما ارزش هم و وقتی میفهمن که بمیرن... واسه همین
عکس مرده ها رو بیشتر از زنده ها به دیوار میزنن.
عینک رو روی میز گذاشت، پوزخندی به عکس روی دیوار زد و
به سمت حموم توی اتاقش رفت و در رو بست، پیراهن بافتش
رو از تنش خارج کرد، دوش آب رو باز کرد و زیر دوش نشست،
به دیوار سرد تکیه داد و چشمهاش رو بست و به تمام خاطرات
کودکیش فکر کرد. خاطراتی که دیگه هیچوقت نمیتونست
حالش رو خوب کنه، خاطراتی که آرزوی نداشتنش رو داشت.
پاهاش رو بغل کرد و به تهیونگ فکر کرد، این مرد چیکار قرار
بود بکنه؟
کسی که تنها عشق زندگیش رو توی سی و هفت سالگی از
دست داده چطور قراره به زندگی برگرده؟ آیا زمانی برای
برگشتن داره؟
آیا میتونه به زودی کس دیگه ای جز سویون رو به زندگیش راه
بده؟ سرش رو به دیوار تکیه داد و به دیالوگی که به تازگی توی
دزیره خونده بود فکر کرد.
میبینی ماری؟ چطور درگیر تاریخ جهان شدم؟... یک
"
کنجکاوی ساده زندگیم را به اینجا کشاند"
اگر فکر احمقانه ای میکرد چی؟ اگر گیر همچین کنجکاوی
ای میوفتاد چی؟ چی میشد اگر خودش رو درگیر زندگی شوهر
خواهرش میکرد؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و بدون اینکه به دوش آب
اهمیتی بده، آهی کشید و چشمهای خسته اش رو بست...
۴.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.