فقط یکبار دیگر p1
با صدای خلبان که رسیدن به سئول رو اعلام میکرد نگاهمو از پنجره گرفتم .....بعد از چند دقیقه هواپیما نشست
بین چمدون هایی که از جلوم رد میشد چمدون سورمه ایمو برداشتم و به آدمایی که پشت شیشه منتظر بود چشم دوختم ، با دیدن کیونگ سان لبخندي زدم و براش دست تکون دادم
به سمتش حرکت کردم بعد از گذشتن از قسمت مسافرا بهش رسیدم :سلاممممم
محکم بغلش کردم
کیونگ سان: چطوری وروجک
با ذوق گفتم: خوبم تو چطوری
کیونگ سان: مگه میشه خواهرمو ببینم و حالم بد باشه
لبخندم عمیق تر شد سوار ماشینش شدیم
کیونگ سان :راستی مامان اینا چرا نیومدن
من: مامانبزرگ حالش بد بود بیمارستان بستری شده مجبور بودن دیگه بمونن
عاهانی زیر لب گفت ..چند دیقه بعد گفتم: نامزدت چطوره
کیونگ سان: اونم خوبه دیگه این روزا مشغول کار مارای عروسیه
با ذوق صدامو بردم بالا و دستمو گذاشتم رو دهنم: وووووای هنوز باورم نمیشه قراره خواهر شوهر بشمممم
خندید و دیوونه ای نثارم کرد
پشت چراغ قرمز بودیم حالت متعجبی به خودش گرفت: میگم تو نمیخوای ازدواج کنی دیگه داری پیر میشیا
زدم به بازوی سفتش: هی بزار یه ساعت بشه رسیدم بعد خواهرتو شوهر بده
خنده ای کرد: جدی میگم ۲۴ سالت شده وقتشه
محکم تر زدم ب بازوش ک صدای آخش دراومد: من تازه اوج جوونیمه ...الانا هم سرم شلوغه حوصله ازدواج ندارم
کیونگ سان : خب اوضاع نویسندگیت چطوره
من: داره خوب پیش میره با یه شرکت انتشارات صحبت کردم گفت بهم نوبت میده تا برم و نوشته هامو نشونش بدم بعد مورد بررسی قرار میگیره و اگه خوب بودن چاپ میکنه
کیونگ سان: خوبه
ساعت ۸ بود ک رسیدیم خونش ...همونطور که انتظارش رو داشتم خونش نامنظم و نامرتب بود ،از یه پسر مجرد توقع بیشتر نمیشه داشت
از همون اول تیشرتشو از رو دسته ی مبل برداشتم و بو کردم : اه اه اه چند ماهه اینو نشستی
کیونگ سان: نمیدونم خودمم
من: خب حالا ک خواهرت اومده بهتره یه نظمی به خونت بده ....چون خودمم حالم بهم میخوره تو این وضع زندگی کنم
بین چمدون هایی که از جلوم رد میشد چمدون سورمه ایمو برداشتم و به آدمایی که پشت شیشه منتظر بود چشم دوختم ، با دیدن کیونگ سان لبخندي زدم و براش دست تکون دادم
به سمتش حرکت کردم بعد از گذشتن از قسمت مسافرا بهش رسیدم :سلاممممم
محکم بغلش کردم
کیونگ سان: چطوری وروجک
با ذوق گفتم: خوبم تو چطوری
کیونگ سان: مگه میشه خواهرمو ببینم و حالم بد باشه
لبخندم عمیق تر شد سوار ماشینش شدیم
کیونگ سان :راستی مامان اینا چرا نیومدن
من: مامانبزرگ حالش بد بود بیمارستان بستری شده مجبور بودن دیگه بمونن
عاهانی زیر لب گفت ..چند دیقه بعد گفتم: نامزدت چطوره
کیونگ سان: اونم خوبه دیگه این روزا مشغول کار مارای عروسیه
با ذوق صدامو بردم بالا و دستمو گذاشتم رو دهنم: وووووای هنوز باورم نمیشه قراره خواهر شوهر بشمممم
خندید و دیوونه ای نثارم کرد
پشت چراغ قرمز بودیم حالت متعجبی به خودش گرفت: میگم تو نمیخوای ازدواج کنی دیگه داری پیر میشیا
زدم به بازوی سفتش: هی بزار یه ساعت بشه رسیدم بعد خواهرتو شوهر بده
خنده ای کرد: جدی میگم ۲۴ سالت شده وقتشه
محکم تر زدم ب بازوش ک صدای آخش دراومد: من تازه اوج جوونیمه ...الانا هم سرم شلوغه حوصله ازدواج ندارم
کیونگ سان : خب اوضاع نویسندگیت چطوره
من: داره خوب پیش میره با یه شرکت انتشارات صحبت کردم گفت بهم نوبت میده تا برم و نوشته هامو نشونش بدم بعد مورد بررسی قرار میگیره و اگه خوب بودن چاپ میکنه
کیونگ سان: خوبه
ساعت ۸ بود ک رسیدیم خونش ...همونطور که انتظارش رو داشتم خونش نامنظم و نامرتب بود ،از یه پسر مجرد توقع بیشتر نمیشه داشت
از همون اول تیشرتشو از رو دسته ی مبل برداشتم و بو کردم : اه اه اه چند ماهه اینو نشستی
کیونگ سان: نمیدونم خودمم
من: خب حالا ک خواهرت اومده بهتره یه نظمی به خونت بده ....چون خودمم حالم بهم میخوره تو این وضع زندگی کنم
۶۱.۸k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.