✨🦋✨
✨🦋✨
{عشقم بادیگارده}
[part16]
∆پرش زمانی به فردا∆
ویو لینا
از خواب پا شدم و خیلی پر انرژی کار حتی صبح روتین ام رو انجام دادم ( حمام،لباس عوض کردن،روتین پوستی صبحانه و...) وسایلم رو جمع کردم و داشتم می دویدو سمت در حیاط یادم افتاد که امروز بازم نامه دارم رفتم سمت نامه ها باز اون پاکت قرمز بازش کردم و باز هم اون جان عوضی یه نامه ی ترسناک دیگه داده بود
ویو لوکاس
صبح پا شدم و کار های مربوطه رو انجام دادم از طبقه ی بالا به حیات نگاه میکردم و قهوه میخوردم که دیدم لینا داره باید پاکت قرمز توی دستش قدم زنون میره سمت ماشین قیافش انگار ترسیده و ناراحت بود نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت که خبرهای بدی توی راهه با این حال رفتم طبقه ی پایین سمت ماشین که دیدم لینا نیست
- لینااااا؟
+ اومدم اینجام
- تو الان اینجا بودی
+ یه چیزی جا گذاشتم رفتم بر دارم(اینجا لینا جان دروغ گفت رفت پاکت رو بزاره پیش بقیه ی پاکت ها)
- سوار شو بریم
+ با کمال میل
- (لبخند)
+ لوکاس
- هوم
+ از ارتفاع میترسم
- خب؟
+ خب که ... مطمعنی که کنار هم میشینیم
- شاید
+ پوففف
ویو لینا
هعیی خیلی برای پرواز استرس دارم. همینکه روم رو برگردونم لوکاس که داشت برگه های نمیدونم چی رو نگاه میکرد و از همیشه بیشتر جذاب تر بود دستم یهو درد گرفت تیر میکشید تا جایی که تونستم تحمل کردم و به روم نیاوردم روم رو کردم سمت پنجره تا لوکاس متوجهش نشه
ویو لوکاس
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت فرودگاه راننده داشت ما رو میبرد منو لینا صندلی های عقب نشسته بودیم چند تا برگه رو داشتم چک میکردم برگه ها مربوط به شرکت لئو بود ولی متوجه ی این شدم که لینا داره چهرش رو ازم پنهان میکنه
- لینا
+ بله (همچنان سرش سمت پنجرست)
- ببینمت
+ ...
- لینااا
ویو لینا
لوکاس دستم رو که درد میکرد گرفت که برگردم ولی خیلی دردم گرفت
و...
#ادامه_دارد...
{عشقم بادیگارده}
[part16]
∆پرش زمانی به فردا∆
ویو لینا
از خواب پا شدم و خیلی پر انرژی کار حتی صبح روتین ام رو انجام دادم ( حمام،لباس عوض کردن،روتین پوستی صبحانه و...) وسایلم رو جمع کردم و داشتم می دویدو سمت در حیاط یادم افتاد که امروز بازم نامه دارم رفتم سمت نامه ها باز اون پاکت قرمز بازش کردم و باز هم اون جان عوضی یه نامه ی ترسناک دیگه داده بود
ویو لوکاس
صبح پا شدم و کار های مربوطه رو انجام دادم از طبقه ی بالا به حیات نگاه میکردم و قهوه میخوردم که دیدم لینا داره باید پاکت قرمز توی دستش قدم زنون میره سمت ماشین قیافش انگار ترسیده و ناراحت بود نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت که خبرهای بدی توی راهه با این حال رفتم طبقه ی پایین سمت ماشین که دیدم لینا نیست
- لینااااا؟
+ اومدم اینجام
- تو الان اینجا بودی
+ یه چیزی جا گذاشتم رفتم بر دارم(اینجا لینا جان دروغ گفت رفت پاکت رو بزاره پیش بقیه ی پاکت ها)
- سوار شو بریم
+ با کمال میل
- (لبخند)
+ لوکاس
- هوم
+ از ارتفاع میترسم
- خب؟
+ خب که ... مطمعنی که کنار هم میشینیم
- شاید
+ پوففف
ویو لینا
هعیی خیلی برای پرواز استرس دارم. همینکه روم رو برگردونم لوکاس که داشت برگه های نمیدونم چی رو نگاه میکرد و از همیشه بیشتر جذاب تر بود دستم یهو درد گرفت تیر میکشید تا جایی که تونستم تحمل کردم و به روم نیاوردم روم رو کردم سمت پنجره تا لوکاس متوجهش نشه
ویو لوکاس
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت فرودگاه راننده داشت ما رو میبرد منو لینا صندلی های عقب نشسته بودیم چند تا برگه رو داشتم چک میکردم برگه ها مربوط به شرکت لئو بود ولی متوجه ی این شدم که لینا داره چهرش رو ازم پنهان میکنه
- لینا
+ بله (همچنان سرش سمت پنجرست)
- ببینمت
+ ...
- لینااا
ویو لینا
لوکاس دستم رو که درد میکرد گرفت که برگردم ولی خیلی دردم گرفت
و...
#ادامه_دارد...
۲۷۷
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.