پارت : ۷

این چند روز قراره سرم شلوغ باشه پس اینو فرستادم تا بعد .......

کیم تهیونگ 17دسامبر 2022، ساعت 14:01

تهیونگ هنوز باور نمیکرد بزرگترین مافیای جهان، حالا با دستهای بسته، روی زمین سرد زیرزمینی افتاده بود.
بدنش درد می‌کرد ، ولی چیزی‌که بیشتر می‌سوخت ، غرورش بود کی جرأت کرده بود با اون اینطور رفتار کنه؟کی از اون قویتر بود؟
در زیرزمینی باز شد...
صدای قدم ها سنگین بود مردی وارد شد عضلانی ،بی احساس، با نگاهی که تهیونگ رو مثل یک شیء بررسی می‌کرد
.«من بادیگارد شخصی لاوندر هستم. این دستور مستقیم از خودشه »
تهیونگ اخم کرد، صداش خشدار بود
_ آهای،تو کی هستی که جرأت می‌کنی منو اینجوری ببندی ؟
لحظه‌ای سکوت کل عمارت رو برداشت. و تهیونگ توی ذهنش مرور کرد: لاوندر؟ همون هویت مرموزی که هیچکس نمی‌دونست مرده یا زن ولی حالا..........
نه،غیرممکنه لاوندر یه دختره؟ و با اینقدرت؟ نه،اون باید مرد باشه چون هیچ دختری نمی‌تونه اینقدر بیرحم باشه.
مرد هیکلی با صدایی بلند تر از ناقوس فریاد زد :«یکی برق رو روشن کنه. می‌خوام ببینم این مردک هیز کیه !»
نور زیرزمینی روشن شد. و مرد رفت سمت دیوار،بین شلاق ها یکی رو انتخاب کرد،تهیونگ فهمید که اون شلاق برای درد بیشتر بود.
برای سوزش
، برای تحقیر
چهلو پنج دقیقه بعد، بدنش مثل تابلویی از کبودی و خون شده بود،لب هاش ترک خورده، لباسهاش قرمز، و نای نفس کشیدن نداشت.
صدایی آهسته از گلوش بیرون اومد . _آب....
مرد لبخندی زد سرد ، که سر‌د تر از سرما ی زمستون بود و با تمسخر بهش جواب داد:«آب م ی خوای؟»
تهیونگ فقط تونست سر تکون بده و مرد لیوانی آورد،ظاهراً آب.
اما وقتی محتویاتش رو روی لب‌های زخمی تهیونگ ریخت،سوزش مثل آتیش تو زخم هاش پیچید.
. آب‌نمک بود و فهمید ، واقعاً توی بد مخمصه ای افتاده
____________________
کیم یوری 23دسامبر 2022، ساعت 10:16
شش روز گذشته بود یوری ،مثل همیشه، منظم و بی احساس ، روزهاش رو با درس و برنامه ریزی گذرونده بود نمره هاش بالا رفته بودن، ذهنش آرامتر شده بود و حذف مافیای مزاحم از معادله، همه چی‌رو ساده تر کرده بود.
ازتخت بلند شد، لباسش روعوض کرد، موهاش رو ساده بافت.
«.به قول مامانش، که تو خونه نریزه».
یه آبی به صورتش زد، روتین پوستش رو انجام داد، و رفت پایین.
بابا رفته بود سر کار یوری روی صندلی نشست، مامانش صبحانه روآماده کرده بود .
ولی قبل از اینکه مامانش بشینه ،گوشی‌اش زنگ خورد ،رفت جواب داد.
یوری از حالت صورتش فهمید که خبری شده ، نگرانی توی چشم های مامانش موج می‌زد.
+چیزی شده مامان؟
مامانش مکث کرد، بعد گفت: «نه دخترم، چیزی نیست»
یوری نگاهش کرد.
سرد ،دقیق ،مثل کسی که دروغ رو از نفس تشخیص میده.
+مامان، میفهمم یه چیزی شده.
مامانش تسلیم شد.
«خیلی خب... پسرعموت غیب شده. چند روزه ازش خبری نیست»
یوری بی‌تفاوت گفت:
+لابد باز رفته آمریکا .
مامانش سری تکون داد.
«نه،زن‌عموت می‌گه حتی لباساش رو هم نبرده»
+از کی؟
«فکرکنم گفت شش روزه»
یوری لقمه‌اش روبرداشت، آرام گفت:
+بچه که نیست. پیدا می‌شه.
مامانش نگرانتر شد
«می‌گن شغلش خطرناکه، ممکنه یه بلایی سرش اومده باشه»
یوری لبخند زد، حداقل برای آروم کردن مامانش.
+ نترس مامان، چیزی نمیشه.
مامانش با تردید گفت:
«مگهتو ازش خبر دار ی؟»
یوری بی‌احساس گفت:
+ نه بابا، مگه جی‌پی‌اس بهش وصل کردم؟
.مامانش آهی کشید
«باشه...اگه خدا بخواد پیدا میشه ، راستی ،لیا زنگ زد. گفت با هم برید بیرون. بهش گفتم وقتی بیدار شدی، خبرش کنم.»
یوری ،با دهن پر، فقط گفت:
+واقعا ؟!
.و زندگی ،برای یوری، همچنان روی روال بود . درحالیکه تهیونگ ،در تاریکی ،هنوز داشت تاوان نگاه هاش رو پس می‌داد ........


دیسک گردن گرفتم سر این پارت حداقل یه لایکی بکن خوووووو.
دیدگاه ها (۰)

همیشه همین بوده . هست و خواهد بود...

زیباییش قابل پرستشه......

پارت : ۵

پارت : ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط