فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت22
از زبان دازای]
وقتی از حموم بیرون اومدم با کلاه ـه حوله قسمتی از موهامو خشک کردم ـو به چویا نگاه کردم.
کلاهی که خریده بودم ـو رو سرش گذاشته بود ـو رو کاناپه چشماشو بسته بود ـو داشت ابمیوه میخورد ـو زیر ـه چشماش قرمز شده بود
انگار خیلی از کلاه خوش ـش اومده.
لبخندی زدم ـو گفتم: الان یچی درست میکنم باهم بخوریم.
از خوردن ابمیوه دست برداشت ـو چشماشو باز کرد ـو بهم زل زد.
نی ـه ابمیوه ـرو از تو دهنش بیرون اورد ـو گفت: من گشنه ـم نیست برا خودت درست کن.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: از موقعی که اینجاییم هیچی نخوردی، چطور میشه گشنه ـت نباشه؟؟
دوباره نی ـو تو دهنش گذاشت ـو مشغول نوشیدن ـه ابمیوه شد.
اخمی کردم ـو سمت ـه اتاق رفتم ـو درو باز کردم.
رفتم داخل ـو لباس ـمو پوشیدم.
بعداز پوشیدن ـه لباس بیرون رفتم. سمت ـه کیسه های خرید رفتم ـو توش ـونو نگاه کردم.
اها پس تنقلات خورده.
خنده ی ریزی کردم ـو سمت ـش برگشتم ـو با خنده گفتم: چیزی ـم برا من نگه میداشتی.
بهم نگاه کرد ـو دستشو سمت ـه یخچال دراز کرد ـو گفت:گذاشتم ـشون تو یخچال.
لبخندی زدم ـو گفتم: پس هنوز گرسنه ای، تاکویاکی درست میکنم مواد ـشو گرفتم.
شونه ای بالا انداخت ـو به بیرون ـه پنجره زل زد.
گذر زمان•
ساعت ـه 11:50 دقیقه ی شب"
از زبان چویا]
چییییی؟!!!! یعنی قراره من ـو داراز تو یه اتاق ـو رو یه تخت باهم بخوابیم؟؟؟
نخیرم هراتفاقی هم بیفته من پیش ـه اون مومیایی نمیخوام.
با عصبانیت ـو کلافگی گفتم: من رو کاناپه میخوام.
با تعجب گفت: یه تخت ـه دونفره به این بزرگی اینجاست بعد تو میخوای رو کاناپه بخوابی؟؟
با عصبانیت بهش زل زدم ـو گفت: من باتو ـعه دراز رو یه تخت نمیخوابم چه بخواد بزرگ باشه چه کوچیک، من رو کاناپه میخوابم.
دست به سینه وایساد ـو گفت: واقعا که خیلی یه دنده ای.
سمت ـه کاناپه رفتم ـو روش نشستم.
سرمو رو کوسن گذاشتم ـو پشت ـه دستمو رو چشمام گذاشتم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
یعنی در چه حال ـن؟ چندبار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
دلم شور میزنه، اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ اگه.. اگه دوباره نتونم به دنیای خودمون برگردم نمیتونم مدرسه رفتن ـه کائده چان ـو ببینم اینکه چقدر دوست پیدا میکنه یا...
این حرفا چیه که من میزنم مطمعنم میتونم برگردم پیش ـشون.
ولی...
از زبان دازای]
میخواستم بگم که من روی کاناپه میخوابم ولی وقتی روی مبل خوابید ـو نفس ـه عمیقی کشید چیزی نگفتم.
نگران بود ـو اگر تو همچین موقعیت ـی باهاش حرف بزنم بازم دعوا میشه.
حدود ـه چهل دقیقه ای گذشته ولی هنوز خوابم نبرده.
چشمامو بستم ـو افکارم ـو کنار گذاشتم تا شاید خوابم ببره ولی فایده ای نداشت.
_دازای...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_دازای_چویا
#پارت22
از زبان دازای]
وقتی از حموم بیرون اومدم با کلاه ـه حوله قسمتی از موهامو خشک کردم ـو به چویا نگاه کردم.
کلاهی که خریده بودم ـو رو سرش گذاشته بود ـو رو کاناپه چشماشو بسته بود ـو داشت ابمیوه میخورد ـو زیر ـه چشماش قرمز شده بود
انگار خیلی از کلاه خوش ـش اومده.
لبخندی زدم ـو گفتم: الان یچی درست میکنم باهم بخوریم.
از خوردن ابمیوه دست برداشت ـو چشماشو باز کرد ـو بهم زل زد.
نی ـه ابمیوه ـرو از تو دهنش بیرون اورد ـو گفت: من گشنه ـم نیست برا خودت درست کن.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: از موقعی که اینجاییم هیچی نخوردی، چطور میشه گشنه ـت نباشه؟؟
دوباره نی ـو تو دهنش گذاشت ـو مشغول نوشیدن ـه ابمیوه شد.
اخمی کردم ـو سمت ـه اتاق رفتم ـو درو باز کردم.
رفتم داخل ـو لباس ـمو پوشیدم.
بعداز پوشیدن ـه لباس بیرون رفتم. سمت ـه کیسه های خرید رفتم ـو توش ـونو نگاه کردم.
اها پس تنقلات خورده.
خنده ی ریزی کردم ـو سمت ـش برگشتم ـو با خنده گفتم: چیزی ـم برا من نگه میداشتی.
بهم نگاه کرد ـو دستشو سمت ـه یخچال دراز کرد ـو گفت:گذاشتم ـشون تو یخچال.
لبخندی زدم ـو گفتم: پس هنوز گرسنه ای، تاکویاکی درست میکنم مواد ـشو گرفتم.
شونه ای بالا انداخت ـو به بیرون ـه پنجره زل زد.
گذر زمان•
ساعت ـه 11:50 دقیقه ی شب"
از زبان چویا]
چییییی؟!!!! یعنی قراره من ـو داراز تو یه اتاق ـو رو یه تخت باهم بخوابیم؟؟؟
نخیرم هراتفاقی هم بیفته من پیش ـه اون مومیایی نمیخوام.
با عصبانیت ـو کلافگی گفتم: من رو کاناپه میخوام.
با تعجب گفت: یه تخت ـه دونفره به این بزرگی اینجاست بعد تو میخوای رو کاناپه بخوابی؟؟
با عصبانیت بهش زل زدم ـو گفت: من باتو ـعه دراز رو یه تخت نمیخوابم چه بخواد بزرگ باشه چه کوچیک، من رو کاناپه میخوابم.
دست به سینه وایساد ـو گفت: واقعا که خیلی یه دنده ای.
سمت ـه کاناپه رفتم ـو روش نشستم.
سرمو رو کوسن گذاشتم ـو پشت ـه دستمو رو چشمام گذاشتم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
یعنی در چه حال ـن؟ چندبار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
دلم شور میزنه، اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ اگه.. اگه دوباره نتونم به دنیای خودمون برگردم نمیتونم مدرسه رفتن ـه کائده چان ـو ببینم اینکه چقدر دوست پیدا میکنه یا...
این حرفا چیه که من میزنم مطمعنم میتونم برگردم پیش ـشون.
ولی...
از زبان دازای]
میخواستم بگم که من روی کاناپه میخوابم ولی وقتی روی مبل خوابید ـو نفس ـه عمیقی کشید چیزی نگفتم.
نگران بود ـو اگر تو همچین موقعیت ـی باهاش حرف بزنم بازم دعوا میشه.
حدود ـه چهل دقیقه ای گذشته ولی هنوز خوابم نبرده.
چشمامو بستم ـو افکارم ـو کنار گذاشتم تا شاید خوابم ببره ولی فایده ای نداشت.
_دازای...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_دازای_چویا
۶.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.