IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||۱۳
آلیس:نه...نه..نه بابا این چه حرفیه
جونگکوک:نه....تو کاری نکردی تهیونگ ولی باید بیشتر مرا بقش می بودی...!!(ترسناک)
تهیونگ: باشه....چ...چشم....چشم قربان...
جونگکوک:خوبه...ولی چرا تر سیدی؟چیز ترسناکی گفتم؟
تهیونگ:نه...نه...نه بابا...راستی برای اردو با کی می خوای هم گروه شی؟...نمی خوای که منو تنها بزاری....
جونگکوک:الان وقت این حرف ها نیست.....بعدن با هم حرف می زنیم...
آلیس:من تا...تا...تا کسی گرفتم می...می...میرم...
جونگکوک:باشه...فعلا...
تهیونگ:فعلا....
(فردا)
امروز قرار بودهمه ی بچه های دانشگاه برن اردو.....تهیونگ هم تیمی نداشت.....می دونست جونگکوک با آلیس هم تیمی میشه...ناراحت بود و میشه گفت بغض راه گلو شو بسته بود....
آلیس:سلام تهیونگ....یک خبر برات دارم...
تهیونگ:چی؟..(بغض)
آلیس:دوستم آیریس رو یادته ؟تو می تونی داخل تیم من و جونگکوک و آیریس باشی...
تهیونگ خیلی خوشحال بود....چون این جوری می تونست کنار رفیق قدیمی اش باشه...
تهیونگ:خوب باشه...
آیریس:بچه ها آماده اید؟
تهیونگ و آلیس:بلهههه(داد)
جونگکوک:آره.(خنده)
آیریس:پس بزن بریم...(داد)
همه خندیدن و بعد به سمت اتوبوس رفتن....جونگکوک کنار تهیونگ نشست و آلیس کنار آیریس....در راه هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد.... بعد از حدود ۴۰ دقیقه به مکان اردو رسیدن.....همه ذوق داشتن....آلیس و بقیه یک جا انتخاب کردن.....
آیریس:آلیس بیا این چادر ما(داد)
آلیس:باشه.جونگکوک ما می ریم وسیله هامون رو بچینیم....شماهم کاراتون رو بکنید و بعد بیاید دور آتیش....
جونگکوک:باشه....
آلیس:پس میبینمتون.....
جونگکوک و تهیونگ برا خودشون چادر زدن.....وسایل رو چیدن و رفتن سمت آتیش....دور آتیش با بقیه بچه ها نشستن....جک اونجا بود!
جونگکوک:تو...تو اینجا چی کار می کنی؟...
جک:ناراحت شدی؟...بلا خره من آلیس رو برای خودم می کنم چه تو بخوای چه نخواهی.....تازه من پسر مدیر مدرسه ام ها به این زودی ها نمی رم...(نیشخند)
جونگکوک:عوضی....
جک:می دونستی آلیس یک برادر داره...
جونگکوک:چی؟😧(تعجب)
جک:آره تازه تو آمریکا درس می خونه همه می دونن....چرا تو که دوست پسرشی نمی دونی؟...
جونگکوک:تهیونگ تو می دونستی؟...(با صدای آروم جوری که تهیونگ بشنوه)
تهیونگ:نه...ولی برات تحقیق می کنم...الان زیاد ضایع نکن که نمی دونی...ولی می دونم که اسمش شوگا است.... (با صدای آروم)
PART||۱۳
آلیس:نه...نه..نه بابا این چه حرفیه
جونگکوک:نه....تو کاری نکردی تهیونگ ولی باید بیشتر مرا بقش می بودی...!!(ترسناک)
تهیونگ: باشه....چ...چشم....چشم قربان...
جونگکوک:خوبه...ولی چرا تر سیدی؟چیز ترسناکی گفتم؟
تهیونگ:نه...نه...نه بابا...راستی برای اردو با کی می خوای هم گروه شی؟...نمی خوای که منو تنها بزاری....
جونگکوک:الان وقت این حرف ها نیست.....بعدن با هم حرف می زنیم...
آلیس:من تا...تا...تا کسی گرفتم می...می...میرم...
جونگکوک:باشه...فعلا...
تهیونگ:فعلا....
(فردا)
امروز قرار بودهمه ی بچه های دانشگاه برن اردو.....تهیونگ هم تیمی نداشت.....می دونست جونگکوک با آلیس هم تیمی میشه...ناراحت بود و میشه گفت بغض راه گلو شو بسته بود....
آلیس:سلام تهیونگ....یک خبر برات دارم...
تهیونگ:چی؟..(بغض)
آلیس:دوستم آیریس رو یادته ؟تو می تونی داخل تیم من و جونگکوک و آیریس باشی...
تهیونگ خیلی خوشحال بود....چون این جوری می تونست کنار رفیق قدیمی اش باشه...
تهیونگ:خوب باشه...
آیریس:بچه ها آماده اید؟
تهیونگ و آلیس:بلهههه(داد)
جونگکوک:آره.(خنده)
آیریس:پس بزن بریم...(داد)
همه خندیدن و بعد به سمت اتوبوس رفتن....جونگکوک کنار تهیونگ نشست و آلیس کنار آیریس....در راه هیچ اتفاقی بینشون نیفتاد.... بعد از حدود ۴۰ دقیقه به مکان اردو رسیدن.....همه ذوق داشتن....آلیس و بقیه یک جا انتخاب کردن.....
آیریس:آلیس بیا این چادر ما(داد)
آلیس:باشه.جونگکوک ما می ریم وسیله هامون رو بچینیم....شماهم کاراتون رو بکنید و بعد بیاید دور آتیش....
جونگکوک:باشه....
آلیس:پس میبینمتون.....
جونگکوک و تهیونگ برا خودشون چادر زدن.....وسایل رو چیدن و رفتن سمت آتیش....دور آتیش با بقیه بچه ها نشستن....جک اونجا بود!
جونگکوک:تو...تو اینجا چی کار می کنی؟...
جک:ناراحت شدی؟...بلا خره من آلیس رو برای خودم می کنم چه تو بخوای چه نخواهی.....تازه من پسر مدیر مدرسه ام ها به این زودی ها نمی رم...(نیشخند)
جونگکوک:عوضی....
جک:می دونستی آلیس یک برادر داره...
جونگکوک:چی؟😧(تعجب)
جک:آره تازه تو آمریکا درس می خونه همه می دونن....چرا تو که دوست پسرشی نمی دونی؟...
جونگکوک:تهیونگ تو می دونستی؟...(با صدای آروم جوری که تهیونگ بشنوه)
تهیونگ:نه...ولی برات تحقیق می کنم...الان زیاد ضایع نکن که نمی دونی...ولی می دونم که اسمش شوگا است.... (با صدای آروم)
۲.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.