عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:29
بعد با انگشتش چونمو کشید بالا...
تهیونگ:ببینم..تو چرا سرت پایینه؟ خجالت میکشی؟
ا/ت:....
تهیونگ: چیزی شده؟ بهم بگو تو دلت نمونه...
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: هوم؟
ا/ت: ت.. تو الان به دوست دخترت خیانت کردی؟!..
تهیونگ: عااا... بهت نگفتم؟
ا/ت:چیو؟
تهیونگ:یه ماهه باهاش بهم زدم.. اون بهم خیانت کرد..
ا/ت: و.. واقعا؟
تهیونگ: اوهوم... دیگه نگران نباش باشه؟ بابت اینکه دیشب گردنتم کبود کردم معذرت میخوام...
بعد اومد جلوترو یه بوسه به لپام زد...
تهیونگ: پاشو دیگه اینجوری نمونیم... باید بریم صبحونه بخوریم.. بعدش میخوام ببرمت بیرون..
ا/ت: واقعاا؟(ذوق)
تهیونگ:اره، اره...زود باش..(خنده)
کارمونو کردیم لباس پوشیدیمو رفتیم پایین صبحونه میخوردیم..یهو دیدم تهیونگ بهم نگاه میکنه میخنده... سرمو بردم بالا بهش گفتم
ا/ت: تهیونگ.. به چی میخندی؟
تهیونگ:هیچی(بچه عاشق شده چیکارش داری؟😂)
سرمو انداختم پایینو صبحونمو خوردم.. بعد خوردن از عمارت زدیم بیرونو سوار ماشین شدیم،به پنجره خیره شده بودم.. که یهو دست گرمی رو دستام حس کردم..نگامو دادم دیدم تهیونگ دستاشو گذاشته رو دستام..لبخند محوی زدم...و حرکت کردیم...
تهیونگ:میدونی میخوام کجا ببرمت؟
ا/ت:کجا؟
تهیونگ: شهربازی... دوست داری؟
ا/ت:آره خیلی..
تهیونگ:پس میریم اونجا..
ا/ت: واقعا؟! آخخ جووون...
تهیونگ:(لبخند)
بعدحرکت کردیم سمت شهربازی...
بعدچند مین
رسیدیم.. پیاده شدیم..زودی دوییدم تو..
تهیونگ: عههه ا/ت بدون من؟
ا/ت: میخوام اینو سوار شم...
تهیونگ: اینو... تِرِن؟.. (قیافه ناراحت)
ا/ت:هوم.. ببینم تو میترسی...؟
تهیونگ: خب من.. از بچگی میترسم از ارتفاع..
ا/ت: نترس من پیشتم...
تهیونگ:اما..
ا/ت: گفتم ک پیشتم..
بعد تهیونگ دوتا بلیط گرفتو سوار شدیم... فهمیدم دلشوره داره.. دستشو گرفتم.. برگشت نگام کرد..
ا/ت: من پیشتم... نترسـ
کم کم راه افتاد تهیونگ دستمو محکم گرفته بود که خون بهش نمی رسید... چشاشم بسته بود... یهو دیدم عادی شد...
ویو تهیونگ
زیادی ترسیده بودم.. ا/ت ک دستمو گرفته بود بعد راه افتادن تِرِن... دیگه هیچ ترسی نداشتم....در عوض یه احساس خوب داشتم... چون کسی که دوسش دارم کنارم بود بهم حس خوبی میداد...
ویو ا/ت
کلی وسایل سوار شدیمو خسته شدیم..
تهیونگ:... میای بریم یچی بخوریم؟ گشنمه..
بعد رفتم دستشو گرفتمو گفتم...
ا/ت: باشه بریم شکمو...(خنده)
تهیونگ:(خنده)
رفتیم سمت یه رستوران.. و کلی چیز میز خوردیم... و داشتیم راه میوفتادیم سمت خونه... منم سرمو تکیه دادم به شیشه و بیرونو نگاه میکردم که یهو...خوابم بردو سیاهی مطلق...
کامنت:۱۸٠
بعد با انگشتش چونمو کشید بالا...
تهیونگ:ببینم..تو چرا سرت پایینه؟ خجالت میکشی؟
ا/ت:....
تهیونگ: چیزی شده؟ بهم بگو تو دلت نمونه...
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: هوم؟
ا/ت: ت.. تو الان به دوست دخترت خیانت کردی؟!..
تهیونگ: عااا... بهت نگفتم؟
ا/ت:چیو؟
تهیونگ:یه ماهه باهاش بهم زدم.. اون بهم خیانت کرد..
ا/ت: و.. واقعا؟
تهیونگ: اوهوم... دیگه نگران نباش باشه؟ بابت اینکه دیشب گردنتم کبود کردم معذرت میخوام...
بعد اومد جلوترو یه بوسه به لپام زد...
تهیونگ: پاشو دیگه اینجوری نمونیم... باید بریم صبحونه بخوریم.. بعدش میخوام ببرمت بیرون..
ا/ت: واقعاا؟(ذوق)
تهیونگ:اره، اره...زود باش..(خنده)
کارمونو کردیم لباس پوشیدیمو رفتیم پایین صبحونه میخوردیم..یهو دیدم تهیونگ بهم نگاه میکنه میخنده... سرمو بردم بالا بهش گفتم
ا/ت: تهیونگ.. به چی میخندی؟
تهیونگ:هیچی(بچه عاشق شده چیکارش داری؟😂)
سرمو انداختم پایینو صبحونمو خوردم.. بعد خوردن از عمارت زدیم بیرونو سوار ماشین شدیم،به پنجره خیره شده بودم.. که یهو دست گرمی رو دستام حس کردم..نگامو دادم دیدم تهیونگ دستاشو گذاشته رو دستام..لبخند محوی زدم...و حرکت کردیم...
تهیونگ:میدونی میخوام کجا ببرمت؟
ا/ت:کجا؟
تهیونگ: شهربازی... دوست داری؟
ا/ت:آره خیلی..
تهیونگ:پس میریم اونجا..
ا/ت: واقعا؟! آخخ جووون...
تهیونگ:(لبخند)
بعدحرکت کردیم سمت شهربازی...
بعدچند مین
رسیدیم.. پیاده شدیم..زودی دوییدم تو..
تهیونگ: عههه ا/ت بدون من؟
ا/ت: میخوام اینو سوار شم...
تهیونگ: اینو... تِرِن؟.. (قیافه ناراحت)
ا/ت:هوم.. ببینم تو میترسی...؟
تهیونگ: خب من.. از بچگی میترسم از ارتفاع..
ا/ت: نترس من پیشتم...
تهیونگ:اما..
ا/ت: گفتم ک پیشتم..
بعد تهیونگ دوتا بلیط گرفتو سوار شدیم... فهمیدم دلشوره داره.. دستشو گرفتم.. برگشت نگام کرد..
ا/ت: من پیشتم... نترسـ
کم کم راه افتاد تهیونگ دستمو محکم گرفته بود که خون بهش نمی رسید... چشاشم بسته بود... یهو دیدم عادی شد...
ویو تهیونگ
زیادی ترسیده بودم.. ا/ت ک دستمو گرفته بود بعد راه افتادن تِرِن... دیگه هیچ ترسی نداشتم....در عوض یه احساس خوب داشتم... چون کسی که دوسش دارم کنارم بود بهم حس خوبی میداد...
ویو ا/ت
کلی وسایل سوار شدیمو خسته شدیم..
تهیونگ:... میای بریم یچی بخوریم؟ گشنمه..
بعد رفتم دستشو گرفتمو گفتم...
ا/ت: باشه بریم شکمو...(خنده)
تهیونگ:(خنده)
رفتیم سمت یه رستوران.. و کلی چیز میز خوردیم... و داشتیم راه میوفتادیم سمت خونه... منم سرمو تکیه دادم به شیشه و بیرونو نگاه میکردم که یهو...خوابم بردو سیاهی مطلق...
کامنت:۱۸٠
۲۷.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.