عشق اجباری پارت ۱۳
عشق اجباری پارت ۱۳
چون قرار بود دانشگاه هم برم لباسای بیرونم رو پوشیدم( اسلاید دوم)
موهام رو شونه زدم و از اتاق بیرون اومدم با دیدن هیونجین لبخندی زدم
رز :بریم ؟
هیونجین : صبر کن
وارد اتاق شد و دنبال کشو ها گشت با پیدا کردن کروات قرمز رنگی لبخندی زد
هیونجین : بلخره پیدا شدی
کراوات رو تو دستش گرفت و پیشم اومد
هیونجین : ببندش و بریم
کراوات رو ازش گرفتم ، بهش نزدیک شدم و مثل دیشب بستمش،اما بازم اون نگاه های خاصشو هم داشت..این پسر انگار واقعا آهن رباعی چیزی هست ! همش جذبش میشم و این همه علاقه نسبت به یکی عادی نیست ..
با شنیدن صدای خانم هوانگ نگاهمو از بالا تنه هیون برداشتم و بهش دادم
خ.ه: صبح بخیر
لبخندی زدم
رز : صبح شمام بخیر
نگاهی به هیونجین انداخت و گفت
خ.ه؛ چرا عروسمو بیدار کردی ؟ دیشب حتما خیلی خسته شدین ای کاش دوتاتونم استراحت میکردین
عادی نبود چرا باید بیش از حد خسته میشدیم؟ نگاهی به هیونجین انداختم که دستشو روی کمرم گذاشت و به خودش چسبوندتم
هیونجین ؛ حالا لازم نیست بریم رو جزئیات ما سرحالیم..
سری تکون داد
خ.ه: برید پایین یکم دیگه میام
دوتامونم اوکی رو دادیم و هنگام راه رفتن زود پرسیدم
رز : منظور مامان چی بود ؟ ینی چی که باید بیشتر استراحت میکردیم ؟ چیزی شده؟
سرجاش وایستاد و خنده ای کرد تا حالا ندیده بودم بهم بخنده
هیونجین : آه..کیوت .. هی کوچولو مگه نمیدونی شب عروسی چیکار میکنن ؟
حالا فهمیدم قضیه از چی قراره ، خجالت کشیدم و مطمئن هم شدم که گونه هام سرخ شده
هیونجین : الان هرکسی که اون پایینه فکر میکنه ما هم مثل بقیه همچین شبی داشتیم
رز : ولی نداشتیم که چرا باید اشتباه فکر کنن
هیونجین * خنده* خب پرنسس یاددت نیست اونا فکر میکنن همو دوست داریم ؟ اگه همو دوست داشته باشیم قطعا هم فکر میکنن که همچین شبی پر لذت داشتیم اما درحالیکه انجامش ندادیم
رز : ااا..الان فهمیدم
هیونجین ؛ خوبه پس ولی تابلو نکن دراین مورد باشه؟
رز : باشه ولی .. دیشب چرا بوسیدیم؟
با شنیدن حرفم لبخندی که داشت محو شد
هیونجین ؛ میخوای باهات روراست باشم
رز : معلومه
هیونجین : * نفسی عمیق * وقتی هیچ حسی بهت ندارم عادلانه نبود که دختر بودنت رو هم ازت بگیرم حالا اگه سوالات تموم شد بریم پایین
چقدر آدم رکیه..اصلا میدونه این حرفش گه میگه هیچ حسب بهم نداره چقدر ناراحتم میکنه ؟ آه مرتیکه عوضی
باهم دیگه از پله ها پایین اومدیم که دستم رو محکم توی دستش گرفت
سلام و احوال پرسی ای کردیم کنار هیونجین نشستم و کنار من یونا که دختر عمه اش بود
ازش حس خوبی نمیگرفتم با شنیدن صدای عما بزرگه هیونجین که داشت صدام میکرد از سرجام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم پشت سر من یونا هم اومد
شرایط:
لایک ۶۰
کامنت ۲۵
چون قرار بود دانشگاه هم برم لباسای بیرونم رو پوشیدم( اسلاید دوم)
موهام رو شونه زدم و از اتاق بیرون اومدم با دیدن هیونجین لبخندی زدم
رز :بریم ؟
هیونجین : صبر کن
وارد اتاق شد و دنبال کشو ها گشت با پیدا کردن کروات قرمز رنگی لبخندی زد
هیونجین : بلخره پیدا شدی
کراوات رو تو دستش گرفت و پیشم اومد
هیونجین : ببندش و بریم
کراوات رو ازش گرفتم ، بهش نزدیک شدم و مثل دیشب بستمش،اما بازم اون نگاه های خاصشو هم داشت..این پسر انگار واقعا آهن رباعی چیزی هست ! همش جذبش میشم و این همه علاقه نسبت به یکی عادی نیست ..
با شنیدن صدای خانم هوانگ نگاهمو از بالا تنه هیون برداشتم و بهش دادم
خ.ه: صبح بخیر
لبخندی زدم
رز : صبح شمام بخیر
نگاهی به هیونجین انداخت و گفت
خ.ه؛ چرا عروسمو بیدار کردی ؟ دیشب حتما خیلی خسته شدین ای کاش دوتاتونم استراحت میکردین
عادی نبود چرا باید بیش از حد خسته میشدیم؟ نگاهی به هیونجین انداختم که دستشو روی کمرم گذاشت و به خودش چسبوندتم
هیونجین ؛ حالا لازم نیست بریم رو جزئیات ما سرحالیم..
سری تکون داد
خ.ه: برید پایین یکم دیگه میام
دوتامونم اوکی رو دادیم و هنگام راه رفتن زود پرسیدم
رز : منظور مامان چی بود ؟ ینی چی که باید بیشتر استراحت میکردیم ؟ چیزی شده؟
سرجاش وایستاد و خنده ای کرد تا حالا ندیده بودم بهم بخنده
هیونجین : آه..کیوت .. هی کوچولو مگه نمیدونی شب عروسی چیکار میکنن ؟
حالا فهمیدم قضیه از چی قراره ، خجالت کشیدم و مطمئن هم شدم که گونه هام سرخ شده
هیونجین : الان هرکسی که اون پایینه فکر میکنه ما هم مثل بقیه همچین شبی داشتیم
رز : ولی نداشتیم که چرا باید اشتباه فکر کنن
هیونجین * خنده* خب پرنسس یاددت نیست اونا فکر میکنن همو دوست داریم ؟ اگه همو دوست داشته باشیم قطعا هم فکر میکنن که همچین شبی پر لذت داشتیم اما درحالیکه انجامش ندادیم
رز : ااا..الان فهمیدم
هیونجین ؛ خوبه پس ولی تابلو نکن دراین مورد باشه؟
رز : باشه ولی .. دیشب چرا بوسیدیم؟
با شنیدن حرفم لبخندی که داشت محو شد
هیونجین ؛ میخوای باهات روراست باشم
رز : معلومه
هیونجین : * نفسی عمیق * وقتی هیچ حسی بهت ندارم عادلانه نبود که دختر بودنت رو هم ازت بگیرم حالا اگه سوالات تموم شد بریم پایین
چقدر آدم رکیه..اصلا میدونه این حرفش گه میگه هیچ حسب بهم نداره چقدر ناراحتم میکنه ؟ آه مرتیکه عوضی
باهم دیگه از پله ها پایین اومدیم که دستم رو محکم توی دستش گرفت
سلام و احوال پرسی ای کردیم کنار هیونجین نشستم و کنار من یونا که دختر عمه اش بود
ازش حس خوبی نمیگرفتم با شنیدن صدای عما بزرگه هیونجین که داشت صدام میکرد از سرجام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم پشت سر من یونا هم اومد
شرایط:
لایک ۶۰
کامنت ۲۵
۱۵.۰k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.