پارت ◇³²
و کنار بکشی ...یا هرچیزی و به جون بخری تا بدستش بیاری
اروم سرم و تکون دادم...
جین:خیل خب بریم
ا/ت:هومم
جین:اول چشمات و پاک کن
با استین لباسم چشمام و پاک کردم و منتظر نگاهش کردم ...
جین:خوبه بریم ...
شروع کردم با عصا لنگون لنگون راه رفتن فک کنم یه پنج دقیقه ای گذشت تا به راه روی اصلی برسم ولی جین نبود برگشتم دیدم هنوز سر جاشه ...
ا/ت:چی شده
اومد سمتم و یه دفعه بغلم کرد....
جین:اگع اینجوری بیای تا اخره شبم نمیرسیم عمارت...
با چشمای گرد شدم نگاش میکردم ولی عین خیالشم نبود...انگار این چیزا براش عادیه ...اووووههه ولی برا من نیست ... بالاخره رسیدیم به ماشین من و عقب نشوند و خودشم رفت جلو نشست ...اصلا حواسم به ارباب زاده نبود ...نگام که از اینه ماشین بهش افتادم ...ترس برداشت ...با اخم داشت نگام میکرد ..که تا دیدمش نگاشو برداشت ...سعی کردم بی توجه باشم... سرم و گذاشم روی شیشه و به بیرون خیره شدم که به دقه نکشید خوابم برد خیلی خسته بودم ....با وایسادن ماشین چشمام و باز کردم ...دو تاشون پیاده شدن ...من در و باز کردم و پیاده شدم ...جین خواست بیاد سمتم که باز بغلم کنه که
تهیونگ:جین
جین:بله
تهیونگ:باهات کار دارم ...بیا
جین:برو من الان میام
تهیونگ:همین الان بیا
بعد گذاشت رفت جین داشت نگام میکرد که با لبخند گفتم:برو من می تونم خودم بیام ...
سرشو بصورت تایید تکون داد و با دودلی رفت ...با اینکه نمی تونستم ولی تمام تلاشم و کردم و تاتی تاتی تا سالن رفتم ...توی سالن نشسته بودن و سرشون توی برگه ها بود.... رفتم تا رسیدم به پله ها دو باره اتفاق های توی ذهنم مرور شد باعث میشد حالم بد بشه دستم و گرفتم به دیوار و خم شدم و نفس عمیق می کشیدم ...
جین:این اسناد اجناس وارداتی و بفرس برای شرکت پک....
تهیونگ:خب
جین:ا/ت ....حالت خوبه
وقتی جوابی ازم نشنید بلند شد اومد سمتم ...بازوم گرفت و سمت خودش چرخوند...
ا/ت:خوبمم...حالم خوبه
جین :ن خوب نیستی...وایسا
برگشت سمت ارباب و گفت:تهیونگ تو وایسا من الان میام ...
بهش نگاه کردم استین پرهنشو بالا داده بود و دستش تو جیبش بود ...حواسم به ارباب بود که یه دفعه جین بغلم کرد خیلی خوب اخماشو میتونستم تشخیص بدم که با دور شدنمون دیگ ندیدمش ...جین بردم تو اتاق ارباب و خوابدنم روی تخت ...باز اون صحنه ها توی ذهنم پخش میشد ...اینقد برام واضح بود که دردشو با تمام وجودم حس میکردم ...
جین ویو
ا/ت رو گذاشتم رو تخت مثل اینکه حالش خیلی بده حقم میدم ...خیلی اسیب دیده ...بهتره استراحت کنه ...خواستم بی صدا برم بیرون تا بتونه بخوابه...دستگیره در و نگرفته بودم که صدای جیغ ا/ت رو شنیدم ...ترسیده برگشتم سمتش که دیدم دستش و گذاشته روی گوشش و جیغ میزنه و التماس میکنه ...سریع رفتم سمتش ولی تو خودش جمع شده بود و ازم میخواست بهش دست نزنم..
جین:ا/ت...اروم باش ...منم جین ...
ا/ت:تروخداا بهم دست نزن ....ازم دور شو ...هق..کاری باهام نداشته باش...
دست و اروم بردم سمتش تا بلکه ارومش کنم که جیغ کشید ...
شرط اپ بعد ۲۰۰ تا کامنت 😐بیاید شرط به ای اسونی😂
اروم سرم و تکون دادم...
جین:خیل خب بریم
ا/ت:هومم
جین:اول چشمات و پاک کن
با استین لباسم چشمام و پاک کردم و منتظر نگاهش کردم ...
جین:خوبه بریم ...
شروع کردم با عصا لنگون لنگون راه رفتن فک کنم یه پنج دقیقه ای گذشت تا به راه روی اصلی برسم ولی جین نبود برگشتم دیدم هنوز سر جاشه ...
ا/ت:چی شده
اومد سمتم و یه دفعه بغلم کرد....
جین:اگع اینجوری بیای تا اخره شبم نمیرسیم عمارت...
با چشمای گرد شدم نگاش میکردم ولی عین خیالشم نبود...انگار این چیزا براش عادیه ...اووووههه ولی برا من نیست ... بالاخره رسیدیم به ماشین من و عقب نشوند و خودشم رفت جلو نشست ...اصلا حواسم به ارباب زاده نبود ...نگام که از اینه ماشین بهش افتادم ...ترس برداشت ...با اخم داشت نگام میکرد ..که تا دیدمش نگاشو برداشت ...سعی کردم بی توجه باشم... سرم و گذاشم روی شیشه و به بیرون خیره شدم که به دقه نکشید خوابم برد خیلی خسته بودم ....با وایسادن ماشین چشمام و باز کردم ...دو تاشون پیاده شدن ...من در و باز کردم و پیاده شدم ...جین خواست بیاد سمتم که باز بغلم کنه که
تهیونگ:جین
جین:بله
تهیونگ:باهات کار دارم ...بیا
جین:برو من الان میام
تهیونگ:همین الان بیا
بعد گذاشت رفت جین داشت نگام میکرد که با لبخند گفتم:برو من می تونم خودم بیام ...
سرشو بصورت تایید تکون داد و با دودلی رفت ...با اینکه نمی تونستم ولی تمام تلاشم و کردم و تاتی تاتی تا سالن رفتم ...توی سالن نشسته بودن و سرشون توی برگه ها بود.... رفتم تا رسیدم به پله ها دو باره اتفاق های توی ذهنم مرور شد باعث میشد حالم بد بشه دستم و گرفتم به دیوار و خم شدم و نفس عمیق می کشیدم ...
جین:این اسناد اجناس وارداتی و بفرس برای شرکت پک....
تهیونگ:خب
جین:ا/ت ....حالت خوبه
وقتی جوابی ازم نشنید بلند شد اومد سمتم ...بازوم گرفت و سمت خودش چرخوند...
ا/ت:خوبمم...حالم خوبه
جین :ن خوب نیستی...وایسا
برگشت سمت ارباب و گفت:تهیونگ تو وایسا من الان میام ...
بهش نگاه کردم استین پرهنشو بالا داده بود و دستش تو جیبش بود ...حواسم به ارباب بود که یه دفعه جین بغلم کرد خیلی خوب اخماشو میتونستم تشخیص بدم که با دور شدنمون دیگ ندیدمش ...جین بردم تو اتاق ارباب و خوابدنم روی تخت ...باز اون صحنه ها توی ذهنم پخش میشد ...اینقد برام واضح بود که دردشو با تمام وجودم حس میکردم ...
جین ویو
ا/ت رو گذاشتم رو تخت مثل اینکه حالش خیلی بده حقم میدم ...خیلی اسیب دیده ...بهتره استراحت کنه ...خواستم بی صدا برم بیرون تا بتونه بخوابه...دستگیره در و نگرفته بودم که صدای جیغ ا/ت رو شنیدم ...ترسیده برگشتم سمتش که دیدم دستش و گذاشته روی گوشش و جیغ میزنه و التماس میکنه ...سریع رفتم سمتش ولی تو خودش جمع شده بود و ازم میخواست بهش دست نزنم..
جین:ا/ت...اروم باش ...منم جین ...
ا/ت:تروخداا بهم دست نزن ....ازم دور شو ...هق..کاری باهام نداشته باش...
دست و اروم بردم سمتش تا بلکه ارومش کنم که جیغ کشید ...
شرط اپ بعد ۲۰۰ تا کامنت 😐بیاید شرط به ای اسونی😂
۱۴۰.۸k
۲۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.