مافیای جذاب من
پارت ۳۰(آخر)
کوک ویو
امروز قرار بود برم المان
برای یه مهمونی دعوت شده بودم
اونی که دعوتم کرد صاحب شرکت.....بود (نمیدونم چی بگم)
قرار بود با شرکتشون قرار داد ببندم برای همین مجبور بودم برم
صبح سوار هواپیما شدم و عصر رسیدم
نیم ساعت مونده بود به مهمونی پس رفتم اونجا
مشغول صحبت با بقیه بودم
رفتم پیش الکس
یخورده باهم حرف زدیم بعدش رفتم پیش بقیه
....
کسی پیشم نبود و داشتم به اطراف نگاه میکردم
داشتم همینطور مردم رو نگاه میکردم که یهو با دیدن کسی نگام روش قفل شد
تو این چند سال چقدر جذاب شده
پس تموم مدت اینجا بود
من خیلی بخاطرش خودم رو عذاب دادم حالا اینجا داره با الکس و زنش هانا میخنده
همیشه دلم میخواست دوباره ببینمش و محکم بغلش کنم
یعنی هنوزم دوستم داره؟
شاید دیگه بهش فکر نمیکردم ولی هنوز دوستش دارم
تو قلبم عاشقشم
یعنی برم پیشش
توی این افکار بودم که یهو یکی صدام کرد
....: اقای پارک
چرخیدم سمتش و مشغول صحبت شدم
وقتی که رفت برگشتم و نگاه کردم ببینم هنوز هست یا نه
همه جا رو نگاه کردم نبود
یهو دیدمش که دست یه پسر بچه رو گرفته و داره میبرش
یعنی ازدواج کرده
دوباره خیال های بیهوده کردم من و اون همون اولش هم مال هم نبودیم
ولی باز برم پیشش احوالش رو بپرسم
....
ا/ت ویو
رفتم بیرون دیدم سوجون افتاده زمین و داره گریه میکنه
رفتم پیشش
ا/ت: سوجون چی شده
سوجون: خوردم زمین *گریه
ا/ت: بلند شو بریم لباست رو برات عوض کنم گریه هم نکن تو مردی. مرد که گریه نمیکنه
سوجون: باشه
دستش رو گرفتم و بردمش و لباسش رو عوض کردم
رفت منم داشتم لباساش رو جا میدادم وقتی برگشتم با دیدن اون فرد قلبم لرزید
جیمین: ا/ت سلام
ا/ت: سلام
جیمین: خوبی
ا/ت: اره مرسی
جیمین: این چند سال اینجا زندگی میکردی
ا/ت: اره
جیمین: خوشحال شدم دوباره دیدمت
ا/ت: منم
جیمین: اون بچته؟ خیلی بامزست. راستی شوهرت کیه؟
ا/ت: جیمین من ازدواج نکردم
جیمین: نکردی؟ پس اون بچه کی بود
ا/ت: اون بچه دوستم هانا هست
جیمین: اهان من دیگه میرم
میخواست بره که بازوش رو گرفتم
برگشت سمتم
ا/ت: من تا الان با کسی قرار نزاشتم چون هنوز دوست دارم
جیمین: پس چرا ول کردی رفتی
ا/ت: مجبور شدم
براش همه چیز رو توضیح دادم
جیمین: اینایی که میگی رو نمیشناسم
ا/ت: نمیشناسی؟ پس من الکی ول کردم اومدم اینجا
جیمین: تو چقدر زود باوری
جیمین: پس هنوز میخوای باهام باشی؟
ا/ت: اره
اومد سمتم و منو بوسید
جیمین: دیگه بدون من هیچ جا نرو
....
چند سال بعد
ا/ت: بورام میگم اتاقت رو تمیز کن
بورام: نمیخوام
ا/ت: برو*بلند
جیمین: اروم اشکال نداره
ا/ت: تقصیر توئه اینجوری شده
جیمین: به باباش رفته کوچولوم
ا/ت: جیمین
جیمین: چیه عشقم
خندیدم
ا/ت: دوست دارم
جیمین: منم
پایان
این فیک خوب بود؟
کوک ویو
امروز قرار بود برم المان
برای یه مهمونی دعوت شده بودم
اونی که دعوتم کرد صاحب شرکت.....بود (نمیدونم چی بگم)
قرار بود با شرکتشون قرار داد ببندم برای همین مجبور بودم برم
صبح سوار هواپیما شدم و عصر رسیدم
نیم ساعت مونده بود به مهمونی پس رفتم اونجا
مشغول صحبت با بقیه بودم
رفتم پیش الکس
یخورده باهم حرف زدیم بعدش رفتم پیش بقیه
....
کسی پیشم نبود و داشتم به اطراف نگاه میکردم
داشتم همینطور مردم رو نگاه میکردم که یهو با دیدن کسی نگام روش قفل شد
تو این چند سال چقدر جذاب شده
پس تموم مدت اینجا بود
من خیلی بخاطرش خودم رو عذاب دادم حالا اینجا داره با الکس و زنش هانا میخنده
همیشه دلم میخواست دوباره ببینمش و محکم بغلش کنم
یعنی هنوزم دوستم داره؟
شاید دیگه بهش فکر نمیکردم ولی هنوز دوستش دارم
تو قلبم عاشقشم
یعنی برم پیشش
توی این افکار بودم که یهو یکی صدام کرد
....: اقای پارک
چرخیدم سمتش و مشغول صحبت شدم
وقتی که رفت برگشتم و نگاه کردم ببینم هنوز هست یا نه
همه جا رو نگاه کردم نبود
یهو دیدمش که دست یه پسر بچه رو گرفته و داره میبرش
یعنی ازدواج کرده
دوباره خیال های بیهوده کردم من و اون همون اولش هم مال هم نبودیم
ولی باز برم پیشش احوالش رو بپرسم
....
ا/ت ویو
رفتم بیرون دیدم سوجون افتاده زمین و داره گریه میکنه
رفتم پیشش
ا/ت: سوجون چی شده
سوجون: خوردم زمین *گریه
ا/ت: بلند شو بریم لباست رو برات عوض کنم گریه هم نکن تو مردی. مرد که گریه نمیکنه
سوجون: باشه
دستش رو گرفتم و بردمش و لباسش رو عوض کردم
رفت منم داشتم لباساش رو جا میدادم وقتی برگشتم با دیدن اون فرد قلبم لرزید
جیمین: ا/ت سلام
ا/ت: سلام
جیمین: خوبی
ا/ت: اره مرسی
جیمین: این چند سال اینجا زندگی میکردی
ا/ت: اره
جیمین: خوشحال شدم دوباره دیدمت
ا/ت: منم
جیمین: اون بچته؟ خیلی بامزست. راستی شوهرت کیه؟
ا/ت: جیمین من ازدواج نکردم
جیمین: نکردی؟ پس اون بچه کی بود
ا/ت: اون بچه دوستم هانا هست
جیمین: اهان من دیگه میرم
میخواست بره که بازوش رو گرفتم
برگشت سمتم
ا/ت: من تا الان با کسی قرار نزاشتم چون هنوز دوست دارم
جیمین: پس چرا ول کردی رفتی
ا/ت: مجبور شدم
براش همه چیز رو توضیح دادم
جیمین: اینایی که میگی رو نمیشناسم
ا/ت: نمیشناسی؟ پس من الکی ول کردم اومدم اینجا
جیمین: تو چقدر زود باوری
جیمین: پس هنوز میخوای باهام باشی؟
ا/ت: اره
اومد سمتم و منو بوسید
جیمین: دیگه بدون من هیچ جا نرو
....
چند سال بعد
ا/ت: بورام میگم اتاقت رو تمیز کن
بورام: نمیخوام
ا/ت: برو*بلند
جیمین: اروم اشکال نداره
ا/ت: تقصیر توئه اینجوری شده
جیمین: به باباش رفته کوچولوم
ا/ت: جیمین
جیمین: چیه عشقم
خندیدم
ا/ت: دوست دارم
جیمین: منم
پایان
این فیک خوب بود؟
۱.۰k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.