رمان مافیایی من فصل ۲ عشق پایدار یا ناپایدار پارت ۸
__________
ویو ا/ت
صبح ساعت ۹ بیدار شدم دیدم کنار میز تخت یه برگه هست دست خط کوک بود
*عشقم من امروز کمی کار دارم ممکنه تا ساعت ۱۲ نیام خوب استراحت کن چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن برگشتنی برات بخرم*
اییی بانی منه بلند شدم و کارهای لازمه رو کردم و رفتم پایین و صبحونه خوردم حوصلم سر رفت و نشستم به تلویزیون دیدن که دیدم یه نفر چشمام رو گرفت میدونستم کوکه ولی خواستم اذیتش کنم
اههه فهمید دروغ میگم تصمیم گرفتم طوری رفتار کنم واقعا نمیدونستم کوکه وایی باورش شد🤣
کوک گفت ساعت ۷ قراره جشن بگیریم بهش گفتم بره وسایل بخره منم رفتم آشپزخونه و با اجوما کلی غذا درست کردیم که کوک اومد و داشت خونه رو تزئین میکرد بعد چک کردن غذاها رفتم کمک کوک ساعت ۵ شد که کوک به دوستاش خبر داد و بعدش رفتیم بالا رفتیم حموم و حاضر شدیم
ساعت ۷:۳۰ بود که دیگه همه ی مهمون ها اومده بودن
کوک: لطفا یه لحظه همگی توجه کنید
که یدفعه همه جا ساکت شد
کوک: من و ا/ت این جشن رو برای این گرفتیم که بگیم ما قراره به زودی پدر و مادر بشیم (اینجوری نگام نکنید نمیدونستم چی باید بگه😂)
که دیدم همه تشویق کردن و تبریک گفتن
کوک: از بقیه جشن لذت ببرید
رفتیم و نشستم که اعضا اومدن و بهمون تبریک گفتم
جنی: وایی مبارک باشه عشقم
آنا: خدااا دارم خاله میشم چند وقتشه؟(زنه تهیونگه)
ا/ت: ۸ روزشه
جیسو: ا/ت مبارکککک وایی خیلی دلم بچه میخواد ولی ایشون نمیخواد*پوکر*
شوگا: میخوام ولی فعلا نه
لیسا: عزیزم مبارک (زنه جیمینه*دقت کنید بلک پینک نیستننن* بعد یه سوال چرا پسرا تبریک نمیگن؟)
کوک : باشه باشه فهمیدیم خوشحالید سرم رفت
ا/ت: کوکککککک
کوک: 😂😂
ویو ادمین
گشادیم میاد پس
جشن تا ساعت ۱۲ طول کشید بعدش دیگه رفتن خونه هاشون ا/ت و کوک و بقیه خدمتکارا خونه رو تمیز کردن که ساعت ۲ شد و بعدش رفتن خوابیدن😁
ویو ا/ت
صبح ساعت ۹ بیدار شدم دیدم کنار میز تخت یه برگه هست دست خط کوک بود
*عشقم من امروز کمی کار دارم ممکنه تا ساعت ۱۲ نیام خوب استراحت کن چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن برگشتنی برات بخرم*
اییی بانی منه بلند شدم و کارهای لازمه رو کردم و رفتم پایین و صبحونه خوردم حوصلم سر رفت و نشستم به تلویزیون دیدن که دیدم یه نفر چشمام رو گرفت میدونستم کوکه ولی خواستم اذیتش کنم
اههه فهمید دروغ میگم تصمیم گرفتم طوری رفتار کنم واقعا نمیدونستم کوکه وایی باورش شد🤣
کوک گفت ساعت ۷ قراره جشن بگیریم بهش گفتم بره وسایل بخره منم رفتم آشپزخونه و با اجوما کلی غذا درست کردیم که کوک اومد و داشت خونه رو تزئین میکرد بعد چک کردن غذاها رفتم کمک کوک ساعت ۵ شد که کوک به دوستاش خبر داد و بعدش رفتیم بالا رفتیم حموم و حاضر شدیم
ساعت ۷:۳۰ بود که دیگه همه ی مهمون ها اومده بودن
کوک: لطفا یه لحظه همگی توجه کنید
که یدفعه همه جا ساکت شد
کوک: من و ا/ت این جشن رو برای این گرفتیم که بگیم ما قراره به زودی پدر و مادر بشیم (اینجوری نگام نکنید نمیدونستم چی باید بگه😂)
که دیدم همه تشویق کردن و تبریک گفتن
کوک: از بقیه جشن لذت ببرید
رفتیم و نشستم که اعضا اومدن و بهمون تبریک گفتم
جنی: وایی مبارک باشه عشقم
آنا: خدااا دارم خاله میشم چند وقتشه؟(زنه تهیونگه)
ا/ت: ۸ روزشه
جیسو: ا/ت مبارکککک وایی خیلی دلم بچه میخواد ولی ایشون نمیخواد*پوکر*
شوگا: میخوام ولی فعلا نه
لیسا: عزیزم مبارک (زنه جیمینه*دقت کنید بلک پینک نیستننن* بعد یه سوال چرا پسرا تبریک نمیگن؟)
کوک : باشه باشه فهمیدیم خوشحالید سرم رفت
ا/ت: کوکککککک
کوک: 😂😂
ویو ادمین
گشادیم میاد پس
جشن تا ساعت ۱۲ طول کشید بعدش دیگه رفتن خونه هاشون ا/ت و کوک و بقیه خدمتکارا خونه رو تمیز کردن که ساعت ۲ شد و بعدش رفتن خوابیدن😁
۸.۲k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.