فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۷)
از زبان ات
صبح شد و اثلان نخوابیدم رفتم سر کار رستوران باز سازی کردن رفتم داخل داشتم کار میکردم خبری نبود ظهر نرفتمخونه ولی با مامانم صحبت کردم شب بودم رستوران جمع کردم رفتم خونه دیدم مامان و بابامافتادن روی زمین کف زمین غرق خون بود رفتم مامانمو بغل کردم هرچی صداش کردم جواب نمیداد فهمیدم جفتشون مردن یاد بونا افتادم فورا رفتم توی خونه رو گشتم اما نبود داد زدم بونا کجایی ابجی رفتم توی اتاق دیدم صدای گریه از کمد میاد وقتی درشو بازکردم بوناداد زد خواهش میکنم منو نکشید گفتم بونا منم بغلش کردم گفت ات ما توی خطریم چندتا مرد اومدن توی خونمون مامان بابا روکشتن من قایم شدم بغلش کردم گفتم باشه هی گریه میکردم که من چطوری از پس این زندگی بر بیام نفس عمیق کشیدم گفتم بونا تحمل کن
۳ روز بعد
از زبان ات
بعد از تموم شدن مراسم رفتم رستوران و اصلحه مو برداشتم واز رستوران اومدم برون از خانواده پسری که کشتم تحقیق کردم میدونستم دلیل مرگ پدر و مادرم اونا هستن بعد از تحیق تصمیم گرفتم همه شونو بکشم فقط دنبال یه راه حمله بودم رفتم خونه بونا داشت غذا درست میکرد از دور نگاش میکردم اشکم هی میریخت چقدر معصومه فقط دوسال از من کوچیکتره ولی نسبت به من خیلی معصوم تره دلش شکسته من همسن بونا بودم فقط دنبال خرید و خوشگذرونی بودم اونوقت اون داره اشپزی میکنه رفتم پیشش دیدم سرش پایین داره گریه میکنه بغلش کردم فکر کردم که ازین به بعد از اینکه خانواده گو رو کشتم اموال شونو بالا میکشم گفتم بونا یکاری میکنم که دیگه اینطوری زجر نکشی قول میدم سرشو اورد بالا گفت مثلان میخوای چیکار کنی ات سن جفتمون کم نیست که توی روای بچگی غرق بشیم مگر اینکه خودکشی کنیم تا راحت بشیم گفتم قول میدم که یکاری کنم راحت بشی حالا ببین فقط تحمل کن چند وقت دیگه راحت میشیم
(پارت۷)
از زبان ات
صبح شد و اثلان نخوابیدم رفتم سر کار رستوران باز سازی کردن رفتم داخل داشتم کار میکردم خبری نبود ظهر نرفتمخونه ولی با مامانم صحبت کردم شب بودم رستوران جمع کردم رفتم خونه دیدم مامان و بابامافتادن روی زمین کف زمین غرق خون بود رفتم مامانمو بغل کردم هرچی صداش کردم جواب نمیداد فهمیدم جفتشون مردن یاد بونا افتادم فورا رفتم توی خونه رو گشتم اما نبود داد زدم بونا کجایی ابجی رفتم توی اتاق دیدم صدای گریه از کمد میاد وقتی درشو بازکردم بوناداد زد خواهش میکنم منو نکشید گفتم بونا منم بغلش کردم گفت ات ما توی خطریم چندتا مرد اومدن توی خونمون مامان بابا روکشتن من قایم شدم بغلش کردم گفتم باشه هی گریه میکردم که من چطوری از پس این زندگی بر بیام نفس عمیق کشیدم گفتم بونا تحمل کن
۳ روز بعد
از زبان ات
بعد از تموم شدن مراسم رفتم رستوران و اصلحه مو برداشتم واز رستوران اومدم برون از خانواده پسری که کشتم تحقیق کردم میدونستم دلیل مرگ پدر و مادرم اونا هستن بعد از تحیق تصمیم گرفتم همه شونو بکشم فقط دنبال یه راه حمله بودم رفتم خونه بونا داشت غذا درست میکرد از دور نگاش میکردم اشکم هی میریخت چقدر معصومه فقط دوسال از من کوچیکتره ولی نسبت به من خیلی معصوم تره دلش شکسته من همسن بونا بودم فقط دنبال خرید و خوشگذرونی بودم اونوقت اون داره اشپزی میکنه رفتم پیشش دیدم سرش پایین داره گریه میکنه بغلش کردم فکر کردم که ازین به بعد از اینکه خانواده گو رو کشتم اموال شونو بالا میکشم گفتم بونا یکاری میکنم که دیگه اینطوری زجر نکشی قول میدم سرشو اورد بالا گفت مثلان میخوای چیکار کنی ات سن جفتمون کم نیست که توی روای بچگی غرق بشیم مگر اینکه خودکشی کنیم تا راحت بشیم گفتم قول میدم که یکاری کنم راحت بشی حالا ببین فقط تحمل کن چند وقت دیگه راحت میشیم
۵.۵k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.