فیک زندگی جدید پارت۲
فیک زندگی جدید پارت۲
ویو هان
رفتم خونه و لباسام رو عوض کردم و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و یه لباس گشاد مشکی پوشیدم رفتم تو اتاق لینو اما نبود ولی صداش از تو اتاق بغلی اتاق خودش میومد رفتم پیشش که دیدم یه دختر هم بغلشه فهمیدم هانا خیلی بهش نگاه نکردم و با لینو رفتیم پایین
لینو: بالاخره اومدی
هان: خیلی وقته
لینو: هیچی به هانا نگفتی
هان: چی باید میگفتم
لینو: توکه دیشب از خوشحالی داشتی بال درمیاوردی
هان: هنوزم همینجوریم
لینو: خب چرا نمیری
هان: به نظرت اتاق جای قشنگی برای اشنا شدنه؟
لینو: راست میگی
_لینو هانا رو بردی به اتاقش
لینو: اره بردمش
_خوبه
ویو هانا
رفتم تو اتاقم خیلی خوشگل و بزرگ بود یه پسره اومد و با لینو رفت و منم توی اتاقم چرخیدم که یه کمد بزرگ واسه لباس پیدا کردم چمدونم رو بردم سمتش و خواستم لباسام رو بزارم درش رو باز کردم اما کمد خالی نبود و کلی لباس مجلسی و تو تونه ای و کیف و کلاه و کتونی بود و واقعا شوکه شده بودم نمیدونم اینارو برای من خریده بودن یا مال یکی دیگه بود سریع رفتم پایین و لینو رو دیدم و صداش کردم اما اون لینو نبود که من رو دید وقتی با دقت بهش نگاه کردم متوجه شدم که همون پسریه که صبح خوردم بهش اره همون بود ولی خوشگل تر از صبح زبونم بند اومده بود و فقط میخواستم نگاهش کنم که متوجه نگاه لینو رو من شد و سریع خودمو جمع کردم
هانا: یه لحظه میایید به اتاقم
لینو: باشه ولی تو از این به بعد اینجا زندگی میکنی و باید خودمونی حرف بزنی و از این به بعد لینو صدام کن
هانا: باشه ولی یه لحظه میای
لینو: اره
خب بگو چیشده
هانا: این لباسا برای کیه؟
لینو: این لباسا برای مامانم بود که هیچوقت نمیپوشید ولی تو بپوش به نظرم باید اندازت باشه
لینو: فردایه مهمونیه خانوادگیه که فامیل پدری با دوستای بابام که مثل خودمون پولدارن دعوتن
هانا: اها
لینو: نمیایی با هان اشنا بشی
هانا: چرا میام
لینو: اوکی پس من میرم
ویو هانا
لینو رفت و منم بیشتر مشغل نگاه کردن به اتاقم شدم و وقتی سر از همه جاش در اوردم رفتم پایین و چشمم به باغچه افتاد ولی لباسم رو عوض نکرده بودم رفتم بالا و یه دوش گرفتم و یه لباس گشاد پوشیدم با یه شلوار گشاد و رفتم تو باغچه و همینطوری داشتم قدم میزدم که دیدم یکی اونجاست همون پسره بود داشت با تلفن حرف میزد که یهو برگش و منم برگشتم و به درخت نگاه کردم
هان: تو هانایی درسته
هانا: بله
هان: من رو یادت نمیاد
هانا: اممممم اشنا به نظر میایید
هان: چند دقیقه پیش که من رو دیدی نفهمیدی؟
هانا: اونموقه هم مقل الان اشنا بودی
هان: صبح که داشتی از خیابون رد میشدی به یه پسر نخوردی
هانا: چرا ببینم نکنه تو فالگری چیزی هستی
هان: نه اخه اون پسر منم
هانا: عاا میگم چقدر قیافت اشناست برام
ویو هان
رفتم خونه و لباسام رو عوض کردم و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و یه لباس گشاد مشکی پوشیدم رفتم تو اتاق لینو اما نبود ولی صداش از تو اتاق بغلی اتاق خودش میومد رفتم پیشش که دیدم یه دختر هم بغلشه فهمیدم هانا خیلی بهش نگاه نکردم و با لینو رفتیم پایین
لینو: بالاخره اومدی
هان: خیلی وقته
لینو: هیچی به هانا نگفتی
هان: چی باید میگفتم
لینو: توکه دیشب از خوشحالی داشتی بال درمیاوردی
هان: هنوزم همینجوریم
لینو: خب چرا نمیری
هان: به نظرت اتاق جای قشنگی برای اشنا شدنه؟
لینو: راست میگی
_لینو هانا رو بردی به اتاقش
لینو: اره بردمش
_خوبه
ویو هانا
رفتم تو اتاقم خیلی خوشگل و بزرگ بود یه پسره اومد و با لینو رفت و منم توی اتاقم چرخیدم که یه کمد بزرگ واسه لباس پیدا کردم چمدونم رو بردم سمتش و خواستم لباسام رو بزارم درش رو باز کردم اما کمد خالی نبود و کلی لباس مجلسی و تو تونه ای و کیف و کلاه و کتونی بود و واقعا شوکه شده بودم نمیدونم اینارو برای من خریده بودن یا مال یکی دیگه بود سریع رفتم پایین و لینو رو دیدم و صداش کردم اما اون لینو نبود که من رو دید وقتی با دقت بهش نگاه کردم متوجه شدم که همون پسریه که صبح خوردم بهش اره همون بود ولی خوشگل تر از صبح زبونم بند اومده بود و فقط میخواستم نگاهش کنم که متوجه نگاه لینو رو من شد و سریع خودمو جمع کردم
هانا: یه لحظه میایید به اتاقم
لینو: باشه ولی تو از این به بعد اینجا زندگی میکنی و باید خودمونی حرف بزنی و از این به بعد لینو صدام کن
هانا: باشه ولی یه لحظه میای
لینو: اره
خب بگو چیشده
هانا: این لباسا برای کیه؟
لینو: این لباسا برای مامانم بود که هیچوقت نمیپوشید ولی تو بپوش به نظرم باید اندازت باشه
لینو: فردایه مهمونیه خانوادگیه که فامیل پدری با دوستای بابام که مثل خودمون پولدارن دعوتن
هانا: اها
لینو: نمیایی با هان اشنا بشی
هانا: چرا میام
لینو: اوکی پس من میرم
ویو هانا
لینو رفت و منم بیشتر مشغل نگاه کردن به اتاقم شدم و وقتی سر از همه جاش در اوردم رفتم پایین و چشمم به باغچه افتاد ولی لباسم رو عوض نکرده بودم رفتم بالا و یه دوش گرفتم و یه لباس گشاد پوشیدم با یه شلوار گشاد و رفتم تو باغچه و همینطوری داشتم قدم میزدم که دیدم یکی اونجاست همون پسره بود داشت با تلفن حرف میزد که یهو برگش و منم برگشتم و به درخت نگاه کردم
هان: تو هانایی درسته
هانا: بله
هان: من رو یادت نمیاد
هانا: اممممم اشنا به نظر میایید
هان: چند دقیقه پیش که من رو دیدی نفهمیدی؟
هانا: اونموقه هم مقل الان اشنا بودی
هان: صبح که داشتی از خیابون رد میشدی به یه پسر نخوردی
هانا: چرا ببینم نکنه تو فالگری چیزی هستی
هان: نه اخه اون پسر منم
هانا: عاا میگم چقدر قیافت اشناست برام
۶.۶k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.