رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ۴ ¤
________________________________________
آماندا : بعدا بهت میگم
( رفتن پایین )
اونوو : تو اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
آماندا : به تو چه
اونوو : برو وسایلتو جمع کن باید بریم
آماندا : من با تو هیجا نمیام
اونوو : اگر بچه من تو شکم توعه ، تو باید با من بیای
این یوپ : اون هیجا نمیاد
اونوو : مگه تو چیکاره اشی
این یوپ : اونش به تو ربطی نداره
برو تو اتاقت ( اشاره به آماندا )
آماندا: باشه
اونوو : ( بازوی آماندا رو میگیره*) گفتم که با من میای
این یوپ : ( اسلحه شو در میاره و میگیره به سمت اونوو ) ولش کن
اونوو : بالاخره که گیرت میارم
این یوپ : اگه من گذاشتم باشه
برو دیگه اینجا نبینمت
" اتاق آماندا "
نشسته بودم روی تخت و به اتفاق امروز فکر میکردم
یاد اون شب و التماس هامو توروخدا توروخدا گفتنام افتادم
چقدر من بدبخت بودم
چرا من نمیمیرم
در یهو با هجوم باز شد
این یوپ : چرا به من نگفتی حامله ای هااااا ( داد*)
آماندا : اگه میگفتم مثلا تو منو کتک نمیزدی ( بغض*)
تو الان بچه طفل معصوم منو کشتی عوضیییی ( داد و گریه*)
این یوپ : اگر میگفتی هیچوقت این کار رو نمیکردم
تو برای چی باید از اون آشغال حامله باشی
آماندا : فکر کردی من خودم اینو میخواستم وقتی که اون عوضی با بی رحمی تمام بهم ت * ج * ا * و * ز کرد ( جیغ و داد*)
میدونی چند بار فکر خودکشی به سرم زدههههههه
( روی زانو هاش میفته و میزنه زیر گریه*)
ویو " این یوپ " ( چه عجب😐💔)
وقتی دیدم داره گریه میکنه طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم
نمیدونم چم شده بود
ادمین : عاشق شدی پسرم 😐
این یوپ : ادمین ببند دهنتو تا نیومدم بالا سرت
ادمین : اصن به من چه تو عشق خودت بسوزززز بدبخت
این یوپ : برو گمشو دیگههه
ادمین : باشه بابا من رفتم اصن😑
تق تق ( صدای در*)
آرتمیس : آماندا
آماندا : این یوپ ولم کن
(خیلی آروم*) بیا تو
آرتمیس : آماندا .... اون ..... اون عوضی اینجا چیکار میکرد
آماندا : اومده بود دنبال بچه ای که مرده
آرتمیس : مرده ؟؟ یعنی چی مرده
اون که سالم سالم بود
آماندا : ( یه نگاهی به این یوپ میندازه*) امممم هیچی ولش کن الان حالم خوبه
این یوپ میشه بری بیرون
این یوپ : چی ......... آهان باشه
آماندا : آرتمیس اصلا حوصله شوخی کردن ندارم هااااا
آرتمیس : یه دیقه لباستو بده بالا شکم تو ببینم شاید زنده باشه
آماندا: چییییییی نهههه اصلا ول کن
آرتمیس : چته آرام باش نمیخورمت که
بده بالا
آماندا : آخه .........
آرتمیس : آخه نداره گفتم بده بالا
________________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ۴ ¤
________________________________________
آماندا : بعدا بهت میگم
( رفتن پایین )
اونوو : تو اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
آماندا : به تو چه
اونوو : برو وسایلتو جمع کن باید بریم
آماندا : من با تو هیجا نمیام
اونوو : اگر بچه من تو شکم توعه ، تو باید با من بیای
این یوپ : اون هیجا نمیاد
اونوو : مگه تو چیکاره اشی
این یوپ : اونش به تو ربطی نداره
برو تو اتاقت ( اشاره به آماندا )
آماندا: باشه
اونوو : ( بازوی آماندا رو میگیره*) گفتم که با من میای
این یوپ : ( اسلحه شو در میاره و میگیره به سمت اونوو ) ولش کن
اونوو : بالاخره که گیرت میارم
این یوپ : اگه من گذاشتم باشه
برو دیگه اینجا نبینمت
" اتاق آماندا "
نشسته بودم روی تخت و به اتفاق امروز فکر میکردم
یاد اون شب و التماس هامو توروخدا توروخدا گفتنام افتادم
چقدر من بدبخت بودم
چرا من نمیمیرم
در یهو با هجوم باز شد
این یوپ : چرا به من نگفتی حامله ای هااااا ( داد*)
آماندا : اگه میگفتم مثلا تو منو کتک نمیزدی ( بغض*)
تو الان بچه طفل معصوم منو کشتی عوضیییی ( داد و گریه*)
این یوپ : اگر میگفتی هیچوقت این کار رو نمیکردم
تو برای چی باید از اون آشغال حامله باشی
آماندا : فکر کردی من خودم اینو میخواستم وقتی که اون عوضی با بی رحمی تمام بهم ت * ج * ا * و * ز کرد ( جیغ و داد*)
میدونی چند بار فکر خودکشی به سرم زدههههههه
( روی زانو هاش میفته و میزنه زیر گریه*)
ویو " این یوپ " ( چه عجب😐💔)
وقتی دیدم داره گریه میکنه طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم
نمیدونم چم شده بود
ادمین : عاشق شدی پسرم 😐
این یوپ : ادمین ببند دهنتو تا نیومدم بالا سرت
ادمین : اصن به من چه تو عشق خودت بسوزززز بدبخت
این یوپ : برو گمشو دیگههه
ادمین : باشه بابا من رفتم اصن😑
تق تق ( صدای در*)
آرتمیس : آماندا
آماندا : این یوپ ولم کن
(خیلی آروم*) بیا تو
آرتمیس : آماندا .... اون ..... اون عوضی اینجا چیکار میکرد
آماندا : اومده بود دنبال بچه ای که مرده
آرتمیس : مرده ؟؟ یعنی چی مرده
اون که سالم سالم بود
آماندا : ( یه نگاهی به این یوپ میندازه*) امممم هیچی ولش کن الان حالم خوبه
این یوپ میشه بری بیرون
این یوپ : چی ......... آهان باشه
آماندا : آرتمیس اصلا حوصله شوخی کردن ندارم هااااا
آرتمیس : یه دیقه لباستو بده بالا شکم تو ببینم شاید زنده باشه
آماندا: چییییییی نهههه اصلا ول کن
آرتمیس : چته آرام باش نمیخورمت که
بده بالا
آماندا : آخه .........
آرتمیس : آخه نداره گفتم بده بالا
________________________________________
۵.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.