/Last request/
/Last request/
Part3
باصدای مسعود بابایی رزا
مسعود: فاطمه فاطمه بیا پایین اقای رحیمی امده
فاطمه:امدم امدم
مامان رزا بدو بدو به پایین رفت رزا با قدم هایی بلند به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد یک ماشین مشکی دونفر مرد از داخلش پیاده شدن همنجور که نگاه میکرد یکی از مردا(ارسلان) به بالا نگاه کرد که رزا ترسید و زود پرده رو کشید
/ارسلان/
با دیدن خونه رنجبر به بابام نگاه کردم که قیافم چون زیرنویس داشت فهمید
طاها: اینجوری نگاه نکن میخوام حال دخترشو بپرسم
ارسلان: میشینم تو ماشین خودت برو زود بیا
طاها: پیاده شو
ارسلان پف کرد و از ماشین پیاده شد مسعود به طرفشون امد ارسلان تو دلش گفت
با اینکه پیره ولی کراشالعالمین هم خودش هم زنش بیبین بچه هاش دیگه چین
از ماشین کهپیاده شد یک چیز بهچشمش خورد به بالا نگاه کرد یک دختر بود که از پشت پنجره نگاهاشون میکرد و تا منو دید پرده رو زود کشید
با پدر داخل خونه رفتیم و نشستیم بابام با مسعود پچ پج میکرد که هی بابام به پشت دستش میزد منم حوصله ام سر رفته بود و گوشیمو روشن کردم که با دیدنپیام کیوان لبخندی زدم
سرمو که بالا اوردم دیدم بابام و مسعود دارن نگام میکنن
مسعود: مبارک باشه اقا ارسلان خبری؟
ارسلان: نه مگه هرکی لبخند میزنه به گوشی خبری؟
بابام بهم چشم غره رفت که دهنمو بستم
/رزا/
لباسمو عوض کردم و موهامو باز کردم و به طرف بافتنی هام رفتم تشنم شده بود ولی بابام گفته بود اگر اقای رحیمی امد اصلا پایین نیا منم حوصله دعوا غر زدن هاشو نداشتم
با صدای خداحافظی ذوق زد از اتاقم امدم بیرون که با قیافه عصبانی بابام روبرو شدم و اب دهنمو پرصدا قورت دادم
رزا:سلام بابا
مسعود:کارهاتو که انجام دادی بیا اتاقم کارت دارم
رزا:چشم
بابام به اتاقش رفت و منم پیش مامانم رفت و همنجور که برای خودم چیزی درستمیکردم
رزا:بابا میخواد چی بهم بگه؟
فاطمه:حتما بخاطر موضوع دیشبه
رزا: اتفاقی که برام نیوفتاد
فاطمه: اگر یکم دیگه بابات دیر رسیده بود اون پسره
رزا: مامان نگو دیگه حالم بد میشه از دیشب صدبار اون صحنه جلوی چشم هام میاد
فاطمه: باشه باشه ببخشید غذاتو درست کن
مامان به اتاق بابام رفت با مرور دیشب میدونستم بابام قراره چی بهم بگه ولی از خیلی چیزا میترسیدم مثل ازدواج اجباری
بعد خوردن غذا به سمت اتاق بابام رفتم و در زدم
مسعود: بیاتو
وارد اتاق شدم و بدون حرفی روی مبل نشستم و با دست هام ور رفتم
مسعود: رزا گفتم بیایی که میخوام درمورد چند موضوع مهم باهم دیگع حرف بزنیم
رزا: جانم بابا؟
مسعود: تو دختر بالغی هستی ۲۳ سالتع و بعضی از تصمیمگیری هایی زندگیتو خودت انجام میدی فکر میکنی نتیجه گیری میکنه و عملی میکنی
Part3
باصدای مسعود بابایی رزا
مسعود: فاطمه فاطمه بیا پایین اقای رحیمی امده
فاطمه:امدم امدم
مامان رزا بدو بدو به پایین رفت رزا با قدم هایی بلند به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد یک ماشین مشکی دونفر مرد از داخلش پیاده شدن همنجور که نگاه میکرد یکی از مردا(ارسلان) به بالا نگاه کرد که رزا ترسید و زود پرده رو کشید
/ارسلان/
با دیدن خونه رنجبر به بابام نگاه کردم که قیافم چون زیرنویس داشت فهمید
طاها: اینجوری نگاه نکن میخوام حال دخترشو بپرسم
ارسلان: میشینم تو ماشین خودت برو زود بیا
طاها: پیاده شو
ارسلان پف کرد و از ماشین پیاده شد مسعود به طرفشون امد ارسلان تو دلش گفت
با اینکه پیره ولی کراشالعالمین هم خودش هم زنش بیبین بچه هاش دیگه چین
از ماشین کهپیاده شد یک چیز بهچشمش خورد به بالا نگاه کرد یک دختر بود که از پشت پنجره نگاهاشون میکرد و تا منو دید پرده رو زود کشید
با پدر داخل خونه رفتیم و نشستیم بابام با مسعود پچ پج میکرد که هی بابام به پشت دستش میزد منم حوصله ام سر رفته بود و گوشیمو روشن کردم که با دیدنپیام کیوان لبخندی زدم
سرمو که بالا اوردم دیدم بابام و مسعود دارن نگام میکنن
مسعود: مبارک باشه اقا ارسلان خبری؟
ارسلان: نه مگه هرکی لبخند میزنه به گوشی خبری؟
بابام بهم چشم غره رفت که دهنمو بستم
/رزا/
لباسمو عوض کردم و موهامو باز کردم و به طرف بافتنی هام رفتم تشنم شده بود ولی بابام گفته بود اگر اقای رحیمی امد اصلا پایین نیا منم حوصله دعوا غر زدن هاشو نداشتم
با صدای خداحافظی ذوق زد از اتاقم امدم بیرون که با قیافه عصبانی بابام روبرو شدم و اب دهنمو پرصدا قورت دادم
رزا:سلام بابا
مسعود:کارهاتو که انجام دادی بیا اتاقم کارت دارم
رزا:چشم
بابام به اتاقش رفت و منم پیش مامانم رفت و همنجور که برای خودم چیزی درستمیکردم
رزا:بابا میخواد چی بهم بگه؟
فاطمه:حتما بخاطر موضوع دیشبه
رزا: اتفاقی که برام نیوفتاد
فاطمه: اگر یکم دیگه بابات دیر رسیده بود اون پسره
رزا: مامان نگو دیگه حالم بد میشه از دیشب صدبار اون صحنه جلوی چشم هام میاد
فاطمه: باشه باشه ببخشید غذاتو درست کن
مامان به اتاق بابام رفت با مرور دیشب میدونستم بابام قراره چی بهم بگه ولی از خیلی چیزا میترسیدم مثل ازدواج اجباری
بعد خوردن غذا به سمت اتاق بابام رفتم و در زدم
مسعود: بیاتو
وارد اتاق شدم و بدون حرفی روی مبل نشستم و با دست هام ور رفتم
مسعود: رزا گفتم بیایی که میخوام درمورد چند موضوع مهم باهم دیگع حرف بزنیم
رزا: جانم بابا؟
مسعود: تو دختر بالغی هستی ۲۳ سالتع و بعضی از تصمیمگیری هایی زندگیتو خودت انجام میدی فکر میکنی نتیجه گیری میکنه و عملی میکنی
۴.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.