اجبار به عشق ... part 4
دخترک همون طور به پسر مقابلش زیر چشمی نگاه میکرد
زیبا بود
کلمه ی زیبا برای توصیف او کم بود
چشمانش مانند تمام چیز های زیبا بود
تا آن زمان فکر میکرد ماه خیلی زیباست اما نه ماه پیش چشمان او کم می آورد
در اقیانوس چشمانش غرق شده بود
حتی فکرشم نمیکرد روزی گونه هایش به خاطر شخصی گل بیندازد و سرخ شود
اون تا حالا خجالت زده نشده بود و حس جدیدی برایش بود
اون قدری در صورت پسرک دقت کرده بود که حرف های اطرافش را نمیشنید و زمان از دستش در رفته بود
مامان بزرگ : دخترکم ... عزیزم گوش میدی من چی میگم ؟
هه یونگ : بله ؟ ... نه متاسفم ...
مامان بزرگ : اشکال نداره عزیزم ... میگم میخوای امشبو همین جا بخوابی ؟ ... البته فقط امشب نه یه یک هفته
هه یونگ : عام ...
مامان بزرگ : بهونه نیار اتاقت همیشه امادس ... تصمیم موندن با توعه
هه یونگ : ...
پیشنهاد خوبی بود برای دور بودن از خانوادش و آرامش داشتن
اما لحظه ای چشمش به برادرش افتاد تنها کسی که همیشه کنارش بود
هه یونگ : نه ممنون
مامان بزرگ : چرا ؟
هه یونگ : اگه بمونم ... داداشم گریه میکنه
مامان بزرگ : چرا گریه میکنه ؟
هه یونگ: چون منو دوست داره ... و دلش برام تنگ میشه
مامان بزرگ : یعنی پدر بزرگت منو دوست نداره و دلش برام تنگ نمیشه چون گریه نمیکنه ؟
هه یونگ : نمیدونم شاید * لبخند
مامان بزرگ : اگه داداشتم بمونه تو میمونی یا باید کل جدو نگه دارم؟
هه یونگ : نمیدونم ... اون نمیمونه فک نکنم بمونه
مامان بزرگ : من خودم ردیفش میکنم
هه یونگ : چطوری ؟
مامان بزرگ: یه جون بیا
یه جون : بله مادر بزرگ
مامان بزرگ : میشه یه هفته اینجا بمونی * با چشمش اشاره میکنه به هه یونگ
برادرش که قضیه رو متوجه شد با سر حرف مادر بزرگش رو تایید کرد
میدونست بعد از اون همه کل کل کردن و حرف شنیدن از پدر و مادرش نیاز به استراحت داره
...
زیبا بود
کلمه ی زیبا برای توصیف او کم بود
چشمانش مانند تمام چیز های زیبا بود
تا آن زمان فکر میکرد ماه خیلی زیباست اما نه ماه پیش چشمان او کم می آورد
در اقیانوس چشمانش غرق شده بود
حتی فکرشم نمیکرد روزی گونه هایش به خاطر شخصی گل بیندازد و سرخ شود
اون تا حالا خجالت زده نشده بود و حس جدیدی برایش بود
اون قدری در صورت پسرک دقت کرده بود که حرف های اطرافش را نمیشنید و زمان از دستش در رفته بود
مامان بزرگ : دخترکم ... عزیزم گوش میدی من چی میگم ؟
هه یونگ : بله ؟ ... نه متاسفم ...
مامان بزرگ : اشکال نداره عزیزم ... میگم میخوای امشبو همین جا بخوابی ؟ ... البته فقط امشب نه یه یک هفته
هه یونگ : عام ...
مامان بزرگ : بهونه نیار اتاقت همیشه امادس ... تصمیم موندن با توعه
هه یونگ : ...
پیشنهاد خوبی بود برای دور بودن از خانوادش و آرامش داشتن
اما لحظه ای چشمش به برادرش افتاد تنها کسی که همیشه کنارش بود
هه یونگ : نه ممنون
مامان بزرگ : چرا ؟
هه یونگ : اگه بمونم ... داداشم گریه میکنه
مامان بزرگ : چرا گریه میکنه ؟
هه یونگ: چون منو دوست داره ... و دلش برام تنگ میشه
مامان بزرگ : یعنی پدر بزرگت منو دوست نداره و دلش برام تنگ نمیشه چون گریه نمیکنه ؟
هه یونگ : نمیدونم شاید * لبخند
مامان بزرگ : اگه داداشتم بمونه تو میمونی یا باید کل جدو نگه دارم؟
هه یونگ : نمیدونم ... اون نمیمونه فک نکنم بمونه
مامان بزرگ : من خودم ردیفش میکنم
هه یونگ : چطوری ؟
مامان بزرگ: یه جون بیا
یه جون : بله مادر بزرگ
مامان بزرگ : میشه یه هفته اینجا بمونی * با چشمش اشاره میکنه به هه یونگ
برادرش که قضیه رو متوجه شد با سر حرف مادر بزرگش رو تایید کرد
میدونست بعد از اون همه کل کل کردن و حرف شنیدن از پدر و مادرش نیاز به استراحت داره
...
۱۳.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.