you for me
فصل دوم پارت ۹
ویو هان
از مطب دکتر اومدن بیرون و به سمت درب خروجی بیمارستان رفتم. اومدن بیرون و رفتم به سمت پارکی که همون نزدیکا بود و روی یکی از صندلی های چوبی قدیمی نشستم.
فکر فرو رفتم. یعنی اگه کسی پیدا نشه..تا ۳ ماه دیگه می میرم؟ یعنی به همین راحتی همه چیز تموم میشه؟ اشک داخل چشمام جمع شد. ترسیده بودم...الان فقط بغل لینو رو میخواستم..ولی نه اون نباید بفهمه..اگه بفهمه میخواد کمکم کنه ولی اون خودش کم خونی داره...بعدا بهش میگم نه الان. اگه لینو اینجا بود میگفت که امیدم رو از دست ندم..پس باید شجاع باشم و امید وار. مطمئنم یه نفر با گروه خونی من پیدا میشه و بهم کمک میکنه. با غصه خوردن چیزی درست نمیشه.
از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم.
.
.
.
فلیکس، هنوز تو بغل هیونجین بود و میلرزید و هیونجین داشت ارومش میکرد. بعد از چند دقیقه اروم شد.
فلیکس: هیون...فکر کردم نمیای دنبالم..
هیونجین: امکان نداشت نیام دنبالت کیوتم.
لبخندی زد. هیونجین، با لبخند اون ، نا خودآگاه لبخند زد و بوسه ای روی موهایش گذاشت.
هیونجین: دیگه گریه نکن باشه؟ همینجوری لبخند بزن.
فلیکس: باشه.
ویو لینو
لینو: هوفف اینا کجا موندن..برم دنبالشون الان میام.
هان: وایسا منم میام.
با هان رفتین به سمت انباری. اون دوتا هنوز تو بغل هم بودن و متوجه ما نشدن. در انباری رو زدن نه باعث شد دوتاشون بترسن و با شوک بهم نگاه نکن.
هیونجین: چیه؟
لینو: معلوم هست کجایین؟ ممکنه مامان و باباش بیان بیاین بریم بعد تو خونه هرچقدر میخواین برین تو بغل هم.
خنده ای کردن و از جاشون بلند شدن. از اونجا اومدیم بیرون و به سمت خونه مت حرکت کردیم.
هیونجین: در جریانی که باید پیش تو بمونیم؟ *با خنده*
لینو: اره..هان تو هم میمونی؟
هان: معلومه..تورو ول کنم پیش این دوتا؟
فلیکس: هان میخوایم چیکارش بکنیم؟
هان: تو نه ولی هیونجین
هیونجین: هوی* با خنده *
ویو هان
از مطب دکتر اومدن بیرون و به سمت درب خروجی بیمارستان رفتم. اومدن بیرون و رفتم به سمت پارکی که همون نزدیکا بود و روی یکی از صندلی های چوبی قدیمی نشستم.
فکر فرو رفتم. یعنی اگه کسی پیدا نشه..تا ۳ ماه دیگه می میرم؟ یعنی به همین راحتی همه چیز تموم میشه؟ اشک داخل چشمام جمع شد. ترسیده بودم...الان فقط بغل لینو رو میخواستم..ولی نه اون نباید بفهمه..اگه بفهمه میخواد کمکم کنه ولی اون خودش کم خونی داره...بعدا بهش میگم نه الان. اگه لینو اینجا بود میگفت که امیدم رو از دست ندم..پس باید شجاع باشم و امید وار. مطمئنم یه نفر با گروه خونی من پیدا میشه و بهم کمک میکنه. با غصه خوردن چیزی درست نمیشه.
از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم.
.
.
.
فلیکس، هنوز تو بغل هیونجین بود و میلرزید و هیونجین داشت ارومش میکرد. بعد از چند دقیقه اروم شد.
فلیکس: هیون...فکر کردم نمیای دنبالم..
هیونجین: امکان نداشت نیام دنبالت کیوتم.
لبخندی زد. هیونجین، با لبخند اون ، نا خودآگاه لبخند زد و بوسه ای روی موهایش گذاشت.
هیونجین: دیگه گریه نکن باشه؟ همینجوری لبخند بزن.
فلیکس: باشه.
ویو لینو
لینو: هوفف اینا کجا موندن..برم دنبالشون الان میام.
هان: وایسا منم میام.
با هان رفتین به سمت انباری. اون دوتا هنوز تو بغل هم بودن و متوجه ما نشدن. در انباری رو زدن نه باعث شد دوتاشون بترسن و با شوک بهم نگاه نکن.
هیونجین: چیه؟
لینو: معلوم هست کجایین؟ ممکنه مامان و باباش بیان بیاین بریم بعد تو خونه هرچقدر میخواین برین تو بغل هم.
خنده ای کردن و از جاشون بلند شدن. از اونجا اومدیم بیرون و به سمت خونه مت حرکت کردیم.
هیونجین: در جریانی که باید پیش تو بمونیم؟ *با خنده*
لینو: اره..هان تو هم میمونی؟
هان: معلومه..تورو ول کنم پیش این دوتا؟
فلیکس: هان میخوایم چیکارش بکنیم؟
هان: تو نه ولی هیونجین
هیونجین: هوی* با خنده *
۱.۶k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.