𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁴⁹
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ)𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁴⁹
+ هع دوباره شب شد و گرگ میاد بیرون ایندفعه هوسوکی نیست که نجاتم بده پس میمیرم. صدای زوزه گرگ اومد
هوسوک ویو:
_ هانا از کجا میدونی مامانته . هانا: خوابس لو دیدتم
که مثل فلشته ها سده بود و دریه میکرد و میتفت ببخشید ( خوابش رو دیدم که مثل فرشته ها شدهبود و گریه میکرد و میگفت ببخشید ) مادربزرگ: هوسوک پسرم هاری اجبار شده انقدر زود قضاوت نکن اوندختر به اجبار اینکارو کرده کانگ جون بهش گفتهاگر نکنه شما رو میکشه _ چ....چی . نامجون: الان وقت این کارا نیست برو نجاتش بده تا غذای گرگ ها نشده _ کوک یالا تفنگتو بده . تفنگ رو سمتم پرت کرد دویدم سوار موتور و روشنش کردم......با تفنگ همشون رو کشتم و هاری غرق خون دیدم دویدم سمتم بغلش کردم ( معمولا ملت تو اینجور فیکا با تفنگ میمیرن ولیمن خیلی کلاسیکش کردم با گرگ مرده 😂😔 ) و سوار موتور شدیم و رفتم بیمارستان _ خواهش میکنم نجاتش بدین ٪ سعی میکنیم.....رفتن اتاق عمل سرمو با دستام گرفتم من من بهش تهمت زدم وایییی . صدای زنگگوشیم بلند شد بدون اینکه نگاهی کنمجواب دادم _ الو..... تهیونگ هاری اتاق عمله.....قطع کردم چن مین بعد صدای بچگونه باگریه اومد سرم زیر بود دستای کوچیکش رو گذاشت رو دستم . هانا:پاپا . سرمو گرفتم بالا گریه کرده بود موهای چتریشو مرتب کردم چشماش مثل هاری بود موهای هاری همچتری بود انگار نیمی از هاری جلومه توی بغلم نشوندمش . کوک: هیونگ _ دیر رسیدم هانا رو ببرید اینجا براش بده . کوک با ناراحتی هانا رو بغل کرد و رفت یونگی کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم سرم تکیه دادم به دیوار و چشمام و بستم ساعت سه صبح دکتر اومد بیرون رفتم سمتش ٪ رفتن داخل کما احتمال برگشت نصفه .هاری رو آوردن بیرون به چهره ی بی روحش نگاه کردم قلبم با دیدنش تیر کشید دستمو گزاشتم رو قلبم و چشمامو بستم نمیتونستم حرف بزنم انگار قدرت تکلمم رو از دست داده بودم . یونگی: پسر آروم باش . با گریه دستامو مشت کردم زدمبه دیوار........._ هاری نمی خوای بیدار بشی . دستمو گزاشتم رو سرش و نوازش وار _ هاری بچمون منتظرت هستا من دلتنگتم دلتنگ کارات رفتارات اخلاقت غر زدنات چشمات همهی کار هات دوست دارمدوباره ببینمشون برگرد میخوام بهت اعتراف کنمبرات بهترین جشن عروسی رو بگیرم برگرد. اشکام دونه به دونه میریخت دستاش رو گرفتم ٪ آقا وقت ملاقات تموم شد . بوسه ای رو گونش زدم رفتم سمت در کهدیدم پرستار با شک داره نگاه میکنهنگاهشون گرفتم ضربان قلب هاری نمیزد و صدای دستگاه بلند شد دکترا اومدن از پشتشیشه نگاهش میکردم هیونا و لیا گریه میکردن من هنوز منتظر بودم برمیگرده اون قویه برمیگرده مدوام بهش شک میدادن اما تموم کردن کارشون رو دکتر سرش رو آورد پایین ٪ متاسفم از دستش دادیم . یقه اش رو گرفتم +یعنی چی از دستش دادیم بهترین دکتر گزاشتم براش ( با داد ) ٪ اینجا بیمارستانه صداتون رو بیارین پایین . یقش رو ول کرد تکیه دادم به دیوار و رو زمین نشستم پاهامو جمع کردم دستمو گزاشتم رو گوشام بقیه سعی در آروم کردن داشتم . جیمین: پسر پاشو _ بگید بر میگرده اون قویه برمیگرده نه نه هاری ترو خدا نمیخوام از دستت بدم نمیخواممممممممم تو نباید بمیری یونگی بگو زنده میمونه سرش رو انداخت پایین وایییی وای وای
اخخخهاریمرد👌😔
+ هع دوباره شب شد و گرگ میاد بیرون ایندفعه هوسوکی نیست که نجاتم بده پس میمیرم. صدای زوزه گرگ اومد
هوسوک ویو:
_ هانا از کجا میدونی مامانته . هانا: خوابس لو دیدتم
که مثل فلشته ها سده بود و دریه میکرد و میتفت ببخشید ( خوابش رو دیدم که مثل فرشته ها شدهبود و گریه میکرد و میگفت ببخشید ) مادربزرگ: هوسوک پسرم هاری اجبار شده انقدر زود قضاوت نکن اوندختر به اجبار اینکارو کرده کانگ جون بهش گفتهاگر نکنه شما رو میکشه _ چ....چی . نامجون: الان وقت این کارا نیست برو نجاتش بده تا غذای گرگ ها نشده _ کوک یالا تفنگتو بده . تفنگ رو سمتم پرت کرد دویدم سوار موتور و روشنش کردم......با تفنگ همشون رو کشتم و هاری غرق خون دیدم دویدم سمتم بغلش کردم ( معمولا ملت تو اینجور فیکا با تفنگ میمیرن ولیمن خیلی کلاسیکش کردم با گرگ مرده 😂😔 ) و سوار موتور شدیم و رفتم بیمارستان _ خواهش میکنم نجاتش بدین ٪ سعی میکنیم.....رفتن اتاق عمل سرمو با دستام گرفتم من من بهش تهمت زدم وایییی . صدای زنگگوشیم بلند شد بدون اینکه نگاهی کنمجواب دادم _ الو..... تهیونگ هاری اتاق عمله.....قطع کردم چن مین بعد صدای بچگونه باگریه اومد سرم زیر بود دستای کوچیکش رو گذاشت رو دستم . هانا:پاپا . سرمو گرفتم بالا گریه کرده بود موهای چتریشو مرتب کردم چشماش مثل هاری بود موهای هاری همچتری بود انگار نیمی از هاری جلومه توی بغلم نشوندمش . کوک: هیونگ _ دیر رسیدم هانا رو ببرید اینجا براش بده . کوک با ناراحتی هانا رو بغل کرد و رفت یونگی کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم سرم تکیه دادم به دیوار و چشمام و بستم ساعت سه صبح دکتر اومد بیرون رفتم سمتش ٪ رفتن داخل کما احتمال برگشت نصفه .هاری رو آوردن بیرون به چهره ی بی روحش نگاه کردم قلبم با دیدنش تیر کشید دستمو گزاشتم رو قلبم و چشمامو بستم نمیتونستم حرف بزنم انگار قدرت تکلمم رو از دست داده بودم . یونگی: پسر آروم باش . با گریه دستامو مشت کردم زدمبه دیوار........._ هاری نمی خوای بیدار بشی . دستمو گزاشتم رو سرش و نوازش وار _ هاری بچمون منتظرت هستا من دلتنگتم دلتنگ کارات رفتارات اخلاقت غر زدنات چشمات همهی کار هات دوست دارمدوباره ببینمشون برگرد میخوام بهت اعتراف کنمبرات بهترین جشن عروسی رو بگیرم برگرد. اشکام دونه به دونه میریخت دستاش رو گرفتم ٪ آقا وقت ملاقات تموم شد . بوسه ای رو گونش زدم رفتم سمت در کهدیدم پرستار با شک داره نگاه میکنهنگاهشون گرفتم ضربان قلب هاری نمیزد و صدای دستگاه بلند شد دکترا اومدن از پشتشیشه نگاهش میکردم هیونا و لیا گریه میکردن من هنوز منتظر بودم برمیگرده اون قویه برمیگرده مدوام بهش شک میدادن اما تموم کردن کارشون رو دکتر سرش رو آورد پایین ٪ متاسفم از دستش دادیم . یقه اش رو گرفتم +یعنی چی از دستش دادیم بهترین دکتر گزاشتم براش ( با داد ) ٪ اینجا بیمارستانه صداتون رو بیارین پایین . یقش رو ول کرد تکیه دادم به دیوار و رو زمین نشستم پاهامو جمع کردم دستمو گزاشتم رو گوشام بقیه سعی در آروم کردن داشتم . جیمین: پسر پاشو _ بگید بر میگرده اون قویه برمیگرده نه نه هاری ترو خدا نمیخوام از دستت بدم نمیخواممممممممم تو نباید بمیری یونگی بگو زنده میمونه سرش رو انداخت پایین وایییی وای وای
اخخخهاریمرد👌😔
۵۸.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.