داستان سه برادر نویسنده ملیکا ملازاده پارت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
اسم من شایان
بچه آخر یک خانواده پنچ نفره هستم
شاهین و شاهرخ برادرهای بزرگ ترم هستن
شاهین پنج سال ازم بزرگ تر و شاهرخ دو سال
سه ساله بودم که پدرم ترکمون کرد
هیچ وقت نفهمیدم چرا این کار رو با ما کرد. مادرم تنها موند. و تنها باید بزرگمون می کرد. اون موقع شاهین مدرسه می رفت و من و شاهرخ هم توی خونه بودیم. مادرمون توی خونه کار می کرد اما با دوتا بچه کوچیک فایده نداشت. توانایی گذاشتن ما توی مهد کودک رو هم نداشت. مجبور شد کاری کنه که اصلا دوست نداره.
برای زندگی به خونه مادر بزرگ پدریم رفت. اون ها خرجمون رو می دادن اما رفتارشون با مادرم خیلی تند بود. مثل یک کلفت باهاش رفتار می کردن و جلوی چشم اون جاری های دیگه رو روی سرشون می ذاشتن و حتی وقتی اون ها به خونه می اومدن مادرم رو مجبور می کردن اتاق کوچیک ما رو به اون ها بده. با ازدواج عمو کوچیکم و اومدن زن عموی کوچیک به خونه مادر بزرگم اتاق رو از ما گرفتن.
_ شما توی هال بخوابید.
شاهین دیگه تاقت نیاورد.
_ من میرم پیش بابا.
با رفتن شاهین مامان بهم ریخت. دیگه اون خونه تاقت نیاورد. با اینـکه تا اون موقع دنبال حقش نرفته بود به دادگاه رفت و شکایت کرد و ما رو هم به خونه عمومون برای زندگی رفتیم. خانواده پدریم که تا اون موقع از هیچ بدی فروگذاری نکرده بودن اون موقع مهربون شدن اما مامان دیگه گولشون رو نخورد. مهریه ش شصت سکه بود و وضع بابا خوب بود و اول نصفش رو داد و بعد هر دو ماه یک یکه باید می داد.
با اون پول مامان تونست خونه کوچیکی اجاره کنه و شاهین هم برگشت و قسمت جدیدی از زندگی ما شروع شد. به همون شکل بزرگ شدیم. رابطه من و شاهرخ خوب بود اما رابطه خوبی با شاهین نداشتیم. اون باهامون سرد بود و برای ما وقتی نداشت. حتی توی کارهای خونه کمتر کمک می کرد و فقط اگه بیرون بود چیزی که می گفتن برای خونه می خرید و در مقابل کمتر چیزی می خواست. من و شاهرخ بی اهمیت ترین چیزها توی زندگیش بودیم.
حتی یادمه شاهرخ هشت ساله بود و مامان اون روز جایی کار داشت و نمیتونست از مدرسه به خونه برش گردونه. به شاهین گفت که دنبالش بره. اما شاهین با دوست هاش بیرون رفته بود و دنبالش نرفته بود. شاهرخ رو یکی از اقوام توی خیابون در حال دور زدن می بینه. ازش می پرسه:
_ تو اینجا چیکار می کنی؟ بزرگ ترت کجاست؟
شاهرخ میگه
_ دارم سعی می کنم برم خونه اما راه رو بلد نیستم
به خونه می رسونندش و شاهرخ ماجرا رو به مامان میگه اون هم شب که شاهین میاد سرزنشش می کنه و شاهین هم عصبانی میشه و بعدا شاهرخ رو به باد کتک می گیره که چرا به مامان گفته. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه وحشتناک ترین اتفاق زندگی مون می افته. مامان قلبش زیر بار فشارهای دنیای تلخش تاقت نمیاره و از دنیامون میره
اسم من شایان
بچه آخر یک خانواده پنچ نفره هستم
شاهین و شاهرخ برادرهای بزرگ ترم هستن
شاهین پنج سال ازم بزرگ تر و شاهرخ دو سال
سه ساله بودم که پدرم ترکمون کرد
هیچ وقت نفهمیدم چرا این کار رو با ما کرد. مادرم تنها موند. و تنها باید بزرگمون می کرد. اون موقع شاهین مدرسه می رفت و من و شاهرخ هم توی خونه بودیم. مادرمون توی خونه کار می کرد اما با دوتا بچه کوچیک فایده نداشت. توانایی گذاشتن ما توی مهد کودک رو هم نداشت. مجبور شد کاری کنه که اصلا دوست نداره.
برای زندگی به خونه مادر بزرگ پدریم رفت. اون ها خرجمون رو می دادن اما رفتارشون با مادرم خیلی تند بود. مثل یک کلفت باهاش رفتار می کردن و جلوی چشم اون جاری های دیگه رو روی سرشون می ذاشتن و حتی وقتی اون ها به خونه می اومدن مادرم رو مجبور می کردن اتاق کوچیک ما رو به اون ها بده. با ازدواج عمو کوچیکم و اومدن زن عموی کوچیک به خونه مادر بزرگم اتاق رو از ما گرفتن.
_ شما توی هال بخوابید.
شاهین دیگه تاقت نیاورد.
_ من میرم پیش بابا.
با رفتن شاهین مامان بهم ریخت. دیگه اون خونه تاقت نیاورد. با اینـکه تا اون موقع دنبال حقش نرفته بود به دادگاه رفت و شکایت کرد و ما رو هم به خونه عمومون برای زندگی رفتیم. خانواده پدریم که تا اون موقع از هیچ بدی فروگذاری نکرده بودن اون موقع مهربون شدن اما مامان دیگه گولشون رو نخورد. مهریه ش شصت سکه بود و وضع بابا خوب بود و اول نصفش رو داد و بعد هر دو ماه یک یکه باید می داد.
با اون پول مامان تونست خونه کوچیکی اجاره کنه و شاهین هم برگشت و قسمت جدیدی از زندگی ما شروع شد. به همون شکل بزرگ شدیم. رابطه من و شاهرخ خوب بود اما رابطه خوبی با شاهین نداشتیم. اون باهامون سرد بود و برای ما وقتی نداشت. حتی توی کارهای خونه کمتر کمک می کرد و فقط اگه بیرون بود چیزی که می گفتن برای خونه می خرید و در مقابل کمتر چیزی می خواست. من و شاهرخ بی اهمیت ترین چیزها توی زندگیش بودیم.
حتی یادمه شاهرخ هشت ساله بود و مامان اون روز جایی کار داشت و نمیتونست از مدرسه به خونه برش گردونه. به شاهین گفت که دنبالش بره. اما شاهین با دوست هاش بیرون رفته بود و دنبالش نرفته بود. شاهرخ رو یکی از اقوام توی خیابون در حال دور زدن می بینه. ازش می پرسه:
_ تو اینجا چیکار می کنی؟ بزرگ ترت کجاست؟
شاهرخ میگه
_ دارم سعی می کنم برم خونه اما راه رو بلد نیستم
به خونه می رسونندش و شاهرخ ماجرا رو به مامان میگه اون هم شب که شاهین میاد سرزنشش می کنه و شاهین هم عصبانی میشه و بعدا شاهرخ رو به باد کتک می گیره که چرا به مامان گفته. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه وحشتناک ترین اتفاق زندگی مون می افته. مامان قلبش زیر بار فشارهای دنیای تلخش تاقت نمیاره و از دنیامون میره
۵.۷k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.